جمال و پیرنگ پایداری/ روایتی برای زمانی که انسان فراموش شده است

در پیرنگ پایداری، نجات نه در گرهگشایی، بلکه در اندیشیدن است. پایانِ داستان، بازگشت نیست، بلکه آگاهی است؛ آگاهی از خود، از جهان و از بیپناهی انسان.
انسیه ملکان، دانش آموخته سینما، در روزنامه اعتماد نوشت: داستان اگر بیدار نکند، لالایی بیش نخواهد بود. بگذارید نوشتهام را با این گفته از استاد جمال میرصادقی آغاز کنم و برخلاف پیرنگِ رایجِ اغلب داستانهایی که نوشتیم، اینبار از پیرنگی یاد کنم که به کار بستن آن اقتضای چنین جهانی است که زمانهاش، زمانِ انسان نیست. اگر امروز باور کنیم که ادبیات ثبتنام در سامانه ملال و رنج نیست، آن وقت درک چنین پیرنگی که تمام علت و معلولها را به شرط شکستن اقتدارِ نویسنده و بازگرداندنِ حقِ اندیشیدن به خواننده کنار میگذارد، آسانتر خواهد بود. پیرنگی که نه تنها در روایت، بلکه در زندگی استاد نیز جاری بود؛ پیرنگی از زیستن در آگاهی.
پیرنگ، آنچنان که از ارسطو تا بارت و ژنت در نظریههای خود گفتهاند، فقط رشتهای از حوادث نیست، بلکه نظامی از معناست؛ نظمی که نویسنده برای آشکار شدنِ نوعی آگاهی میآفریند. در دوران کلاسیک، پیرنگ بر پایه علت و نتیجه بنا میشد؛ از گره تا گشایش، از خطا تا تطهیر. اما در دوران مدرن، نویسندگان کوشیدند این نظمِ مطلق را بر هم بزنند؛ زیرا جهانِ نو دیگر تابع منطقِ ساده علت و معلول نبود. جهان تکهتکه شده بود، ذهن انسان چندپاره بود و داستان نیز نمیتوانست یک خط مستقیم باشد. در همین تغییر بود که پیرنگِ روشنفکری پدید آمد. پیرنگی که هدفش نه سرگرمی، بلکه بیداری است؛ نه بازسازی واقعیت، بلکه شکستنِ تصویری که از واقعیت ساختهایم. کافکا، وولف، چخوف، کامو، پروست، کلود سیمون، مارکز و هدایت، ساعدی، چوبک، گلشیری و شاید دیگران هر یک در زمان خود این مفهوم را دگرگون کردند.
در سیر دگرگونی پیرنگ، هر یک از این نویسندگان نقطهای روشن بر نقشه روایت گذاشتهاند: ویرجینیا وولف پیرنگ را از محور «حادثه» به «جریان آگاهی» کوچ داد و زمان بیرونی را با زمان درونی ذهن همنوا کرد تا لحظههای بودن خود بدل به استخوانبندی داستان شوند؛ کافکا علیت کلاسیک را به منطق کابوس و بروکراسی بیچهره سپرد و از یک فرض واحد، بنبستی وجودی ساخت که حرکت روایت را با «اجبار بیدلیل» پیش میبرد؛ کامو در برابر غایتگرایی، پیرنگی سامان داد که رخدادها نه برای رستگاری که برای عریان کردن نسبت انسان با پوچی و مسوولیت پیش میروند؛ کلود سیمون با مونتاژ حافظه، زمانِ پریشان و جملههای ممتد، پیرنگ را به شبکهای از ادراکها و بازگشتها تکهتکه کرد؛ پروست پیرنگ را بر حافظه ناخواسته بنا نهاد تا حرکت اصلی داستان، «به خاطر آوردن» باشد و ساختار خطی، جای خود را به مارپیچِ بازتابی بدهد در حالی که چخوف داستان را از حادثه به لحظه برد پیش از همه و در سوی ایرانی، هدایت از پیرنگِ بیرونی به پیرنگ ذهنی رسید و گلشیری به ما آموخت که پیرنگ میتواند به خودِ زبان متکی باشد، به ساختنِ ریتم، حذف و سکوت. ساعدی با پیرنگ اجتماعی-روانشناختی حسِ محاصره و اضطراب جمعی را با حادثههای به ظاهر کوچک، اما فرساینده ساخت و چوبک با ناتورالیسمِ تلخ و علیت سخت، فشار فقر و هنجارهای خشن را تا انفجار اخلاقی شخصیتها پیش ببرد؛ حاصل این همه، گذارِ پیرنگ از روایتِ ماجرا به روایتِ ادراک است.
در برابر پیرنگ کلاسیک پیروزی و شکست، پیرنگِ روشنفکری ایستاده است: پیرنگِ آگاهی، تردید و پرسش. اینجاست که جمله استاد معنا پیدا میکند: داستان اگر بیدار نکند، لالایی بیش نخواهد بود، زیرا بیداری نه در مضمون، بلکه در ساختار است؛ در شکستنِ همان نظمی که ما را مطمئن نگه میدارد. اما این بیداری تنها در نوشتههای او نبود؛ در زندگیاش هم ریشه داشت. او از نسلی بود که قلم را نه ابزار معیشت، بلکه امانتِ وجدان میدانست. در اتاق کوچکش، میان کتابهایی که جلدشان پوسیده بود، مینوشت و میگفت اگر کلمه دستش را به سوی دیگری دراز کند، دیگر نمیتواند آزاد باشد و تا ۹۰ سالگی نوشت، بیآنکه در صفِ جوایز یا جشنوارهها بایستد. درآمدش ناچیز بود، اما استقلالش بزرگتر از ثروت. سالهایی بود که ناشرها کتابش را چاپ نمیکردند و زیر تیغ سانسور تکهتکه میشدند و ادبیات از بازارِ شور و شعار لبریز شده بود. اما او باز هم مینوشت، روی همان کاغذهای زرد کاهی و خودکارهای بیک معمولی. در ذات واژهها نشانهای از شکست نبود؛ زیرا میدانست که در جهانِ فراموشی، ماندن خود نوعی پیروزی است. او نوشت تا تسلیم نشود. پیرنگِ زندگیاش، پیرنگِ پایداری بود: درونگرایانه، آرام، اما استوار.
شاید این همان چیزی باشد که از چخوف تا سارتر از آن سخن گفتهاند که روشنفکری پیش از هر چیز نوعی اخلاق است، اخلاقِ ماندن در مسیرِ حقیقت، حتی وقتی هیچ کس باور ندارد.
ادبیات بهویژه در جهانِ شرقی، همیشه با نوعی مسوولیت همراه بوده است؛ از شاعران عرفانی که درونِ خود را پناهگاهی برای انسان میدیدند تا داستاننویسان معاصر که آینه اجتماع شدند. اما پیرنگ روشنفکری از مرز تعهدِ بیرونی گذشت. همچون او که باور داشت، تعهدِ واقعی، در صداقتِ درون نویسنده است: نویسنده اگر دروغ بگوید، هرچند برای خیرِ جمع، باز خائن است. برای او، پیرنگ فقط رشته روایت نبود؛ نقشه وجدان بود. زندگی و داستان برایش از یک جوهر ساخته شده بود. همانگونه که در داستانهایش انسانها با رنج و انتخاب روبهرو میشدند، او هم در واقعیت با رنج زیست و انتخاب کرد: انتخابِ قناعت، استقلال و سکوت در دورانی که نویسنده بودن به نمایش بدل شده بود، او در سایه ماند تا معنای اصیل نوشتن را حفظ کند. این همان پیرنگ پایداری است، پیرنگی که از زندگی واقعی سرچشمه میگیرد، نه از خیالپردازی رمانتیک.
برای درک ارزش چنین پایداری، باید مسیر تاریخی پیرنگ را دید. در اسطوره، پیرنگ همیشه بسته بود؛ قهرمان از آزمون میگذشت، پیروز یا شکستخورده بازمیگشت. در تراژدیهای یونان، سرنوشت نیروی غالب بود. اما با رمان مدرن، انسان جای اسطوره را گرفت. از سروانتس تا داستایوفسکی، از بالزاک تا فلوبر، پیرنگ از بیرون به درون مهاجرت کرد. دیگر این خدا یا تقدیر نبود که روایت را هدایت میکرد، بلکه وجدان، تردید و تجربه فردی انسان بود و در قرن بیستم، این حرکت ادامه یافت؛ در آثار ویرجینیا وولف، پیرنگ به زمانِ ذهن بدل شد، در مارکز به حافظه جمعی و در بکت به فقدانِ معنا. اما در شرق، بهویژه در ادبیات فارسی، پیرنگِ روشنفکری همواره در کشاکش میان سنت و مدرنیته بوده است. هدایت با بوف کور آن را به اوج رساند، آلاحمد با سنگی بر گوری به نقدِ وجدان اجتماعی کشاند و گلشیری با شازده احتجاب آن را به خودِ فرم سپرد.
در همه این مسیرها، هدف یکی بود شکستنِ اقتدار روایت و بازگرداندنِ حقِ اندیشیدن به خواننده. پیرنگ، در ذات خود، فقط ساختار داستان نیست، بلکه ساختار اندیشه است. در نقاشی، ما از چشم حرکت میکنیم به معنا؛ در موسیقی، از صدا به سکوت و در ادبیات، از واژه به اندیشه. در تمام هنرها، پیرنگ همان مسیرِ بیداری است. فیلمسازان نئورئالیست ایتالیا، همچون دِسیکا، پیرنگ را از قهرمان به انسانِ معمولی بازگرداندند؛ در سینمای عباس کیارستمی، پیرنگ در گفتوگوها حل و به تامل بدل و در تئاتر برشت، پیرنگ به ابزارِ آگاهی اجتماعی تبدیل شد. ادبیات نیز از همین مسیر گذشت: از قصهگویی به تفکر، از روایت به تردید و این تحول، بازتابِ تحول جامعه بود جامعهای که از یقین به پرسش رسیده است.
در جهانِ پستمدرن، پیرنگ دیگر خطی نیست؛ تکهتکه، چندصدا و گاه ضدِ خود است. اما در همین آشوب، نویسندهای چون استاد ما با پایداری و صداقت، به جوهر اصلی ادبیات وفادار ماند: به روشن کردن، نه قانع کردن؛ به اندیشیدن، نه تعلیم دادن. شاید اگر بخواهیم تصویری از استاد به یاد بسپاریم، باید او را در همان اتاق نیمهتاریکش ببینیم، در حالی که نور عصر از لای پردههای کهنه میتابد و او با انگشتهایی لرزان واژهای تازه مینویسد. نوشتن برای او نه شغل بود، نه درمان؛ بلکه نوعی مقاومت در برابر خاموشی بود. او هرگز از رنج ننالید، چون میدانست نویسنده تا رنج را نزیسته باشد، نمیتواند صادق باشد. در زمانهای که بسیاری از نویسندگان برای بقا با قدرت کنار آمدند، او فقر را بر تسلیم ترجیح داد. میگفت اگر قلمم را بفروشم، دیگر نمیتوانم بنویسم و این جمله، خلاصه زندگی او است. استقلال برایش نه شعار که شیوه زیستن بود و این استقلال، گرانترین داراییاش بود. از همه چیز گذشت تا واژههایش آزاد بمانند.
وقتی دوباره به سخن او فکر میکنم، داستان اگر بیدار نکند، لالایی بیش نخواهد بود… میبینم که این جمله نهتنها نظریه ادبی، بلکه فلسفه زندگی است. پیرنگ پایداری، در واقع همان پیرنگِ بیداری است؛ پیرنگی که در آن شخصیت یا خود نویسنده، میکوشد در جهانی که از معنا تهی شده، معنا بیابد. در چنین پیرنگی، نجات نه در گرهگشایی، بلکه در اندیشیدن است. پایانِ داستان، بازگشت نیست، بلکه آگاهی است؛ آگاهی از خود، از جهان و از بیپناهی انسان. استاد این آگاهی را زیست. هر واژهاش چون پلهای بود از تاریکی به روشنایی و هر جملهاش چون اعترافی صادقانه از زنده ماندن در میان مرگِ معناها. اگر بخواهیم از این همه تجربه نتیجه بگیریم، باید بگوییم ادبیات، در نهایت، شکلِ مقاومتِ انسان است در برابر نابودی. همانطور که پیرنگ از اسطوره تا مدرنیته دگرگون شد، انسان نیز از فرمانبری به آگاهی رسیده است. ادبیات با بازنمایی این مسیر، پیرنگِ پایداری را نه فقط روایت، بلکه ایجاد میکند. هر داستانی که نوشته میشود، شکلی از ایستادگی است در برابر فراموشی، ابتذال و تسلیم. استاد این را میدانست. او نه در سخن، بلکه در سکوتِ زندگیاش نوشت و ما امروز در برابرش باید بنویسیم، چون نوشتنِ ما ادامه زیستنِ او است.
اکنون که جهان به سوی سرعت و مصرف میدود، پیرنگ پایداری، بیش از همیشه ضروری است. پیرنگی که ما را وادار میکند مکث کنیم، در خود بنگریم و در میان زوال، معنا را از نو بسازیم. استاد در زمانهای نوشت که واژهها ارزان شده بودند، اما او نشان داد که ادبیات هنوز میتواند آخرین پناهگاهِ وجدان باشد. او گفت: داستان اگر بیدار نکند، لالایی بیش نخواهد بود و شاید همین جمله، خلاصه همه تلاشهایش بود: بازگرداندنِ انسان به مرکزِ زمان، در جهانی که زمان، دیگر، زمانِ انسان نیست.