قتلهای هدفمند و زوال اعتبار ابرقدرتها
چرا عادیسازی ترور، جهان را برای همه ناامنتر میکند؟

استفان والت در مقالهای در فارن پالیسی به فرسایش هنجار منع ترور رهبران سیاسی پرداخته است. او توضیح میدهد که ترور زمانی در روابط بینالملل یک تابو بود، اما امروز با اقداماتی مثل قتلهای هدفمند از سوی آمریکا، اسرائیل و برخی کشورهای دیگر، به امری عادی تبدیل شده است. بهگفته والت، این روند سه پیامد اصلی دارد: نخست، کاهش اعتبار دولتها و افزایش بیاعتمادی؛ دوم، سختتر شدن دیپلماسی و مذاکره؛ و سوم، گسترش خشونت سیاسی در داخل کشورها. در نهایت، عادیسازی ترور باعث میشود جهان ناامنتر و بیثباتتر شود.
فرارو – استفان والت استاد روابط بین الملل دانشگاه هاروارد و نظریه پرداز رئالیسم تدافعی
به گزارش فرارو به نقل از نشریه فارن پالیسی، چه ارتباطی میان قتل چارلی کرک، اینفلوئنسر آمریکایی و حمله ناموفق اسرائیل برای ترور رهبران حماس در قطر وجود دارد؟ در ظاهر، این دو ماجرا هیچ شباهتی ندارند: اولی اقدامی انفرادی با انگیزههای مبهم است و دومی حملهای حسابشده از سوی یک دولت منتخب با انگیزههای آشکار می باشد. اما هر دو رویداد در سطحی کلانتر نشاندهنده فرسایش هنجارهای سیاسی می باشد؛ بهویژه وقتی ترور بهعنوان ابزاری مشروع برای پیشبرد اهداف سیاسی جا زده میشود.
فرجام یک پیمان نانوشته: از تابوی ترور رهبران تا عادیسازی قتلهای هدفمند
البته ترور سیاسی پدیدهای تازه نیست. با این حال، پژوهش «وارد توماس» در مقالهای مهم در سال ۲۰۰۰ در نشریه امنیت بینالملل نشان داد که قرنها نوعی هنجار نانوشته و قدرتمند شکل گرفته بود که بر اساس آن رهبران کشورها حق نداشتند همتایان خود را هدف بگیرند. ترورهای دولتی زمانی بخشی عادی از بازی قدرت بودند، اما به مرور جایگاهشان در میان قدرتهای بزرگ از دست رفت و در نهایت هنجاری جهانی علیه آن تثبیت شد.
چرخش تاریخی در کنار گذاشتن ترور رهبران، هم در ملاحظات استراتژیک و هم در تغییر تدریجی باورهای هنجاری ریشه دارد. برای قدرتهای بزرگ، میدان جنگ بهترین صحنه برای تعیین تکلیف بود، چرا که برتری منابع و تجهیزاتشان آنجا بیشتر به چشم میآمد. به همین دلیل، آنها نمیخواستند درگیر ترور شوند، ابزاری که بیشتر در دسترس دولتهای ضعیفتر بود. از سوی دیگر، نخبگان حاکم در کشورهای مختلف با وجود همه اختلافات، در یک نکته همنظر بودند: بهتر است سراغ حذف فیزیکی یکدیگر نروند، حتی اگر هزاران نفر از مردمشان را به مسلخ نبرد بفرستند.
این هنجار منع ترور بر پایه نوعی نگاه سیاست قدرت نیز شکل گرفت: رهبران کشورها تابع قواعد اخلاقی متفاوتی از شهروندان عادی تلقی میشدند. اگر یک فرد عادی مرتکب قتل میشد، بیدرنگ دادگاهی و محکوم میگردید؛ اما یک پادشاه یا نخستوزیر میتوانست جنگی تمامعیار را به نام «منافع ملی» به راه بیندازد و حتی در صورت مرگ هزاران نفر، از هرگونه مجازات بگریزد. در بدترین حالت، اگر آن جنگ شکست میخورد، رهبر ممکن بود از قدرت کنار زده شود، اما محاکمه یا مجازات رسمی تقریباً هرگز در کار نبود، مادامی که اقداماتش در مقام رسمی انجام شده بود.
نمونه روشنِ این استاندارد دوگانه را میتوان در پایان جنگ جهانی اول دید؛ جایی که ویلهلم دوم، قیصر برکنارشده آلمان، بدون هیچ مجازاتی به تبعیدی آرام در هلند رفت و تا پایان عمر در آسایش زیست. یک قرن پیشتر هم ناپلئون بناپارت، با وجود جنگهای خونینی که بارها بر اروپا تحمیل کرده بود، از مجازات مستقیم جان سالم به در برد؛ هرچند سرانجام به تبعیدگاهی دورافتاده در اقیانوس اطلس جنوبی فرستاده شد تا بمیرد. حتی در جنگهای سهمگین قرن بیستم نیز این هنجار رعایت شد: متفقین هرگز شخص هیتلر را هدف ترور قرار ندادند (کاری که تنها برخی آلمانیها در داخل کشورشان تلاش کردند)، و نه امپراتور ژاپن هیروهیتو و نه موسولینی در ایتالیا مستقیماً در تیررس قرار نگرفتند. البته آمریکا یک استثنا داشت: سرنگون کردن هواپیمای دریاسالار ایسوروکو یاماموتو که یک فرمانده نظامی بود نه یک مقام غیرنظامی.
اما پس از جنگ جهانی دوم ورق برگشت. همانطور که «وارد توماس» توضیح میدهد، محاکمات نورنبرگ و توکیو خط تمایز میان «عمل فردی» و «عمل رسمی» را کنار گذاشتند و رهبران آلمان و ژاپن را بهطور مستقیم مسئول جنایاتشان شناختند. همین نگاه تازه الهامبخش اسناد مهمی چون اعلامیه جهانی حقوق بشر شد و گرچه پر از تناقض و ناپایداری بود، اما تعهد جهانی به مجازات جنایتکاران جنگی و عاملان نسلکشی یا جنایات علیه بشریت را تقویت کرد. ایجاد دیوان کیفری بینالمللی و سازوکارهای مشابه برای پیگرد رهبران متهم به چنین جرایمی، ادامه طبیعی همین روند تاریخی بود.
سه دلیل برای نگرانی از عادیسازی ترورهای سیاسی
اما چرا تغییر هنجاری پس از جنگ جهانی دوم تا این حد اهمیت داشت؟ زیرا وقتی رهبران کشورها شخصاً مسئول تصمیماتشان شناخته شدند، راه برای توجیه اقدام مستقیم علیه آنها هموار شد. بهویژه زمانی که یک رهبر «شرور» یا «خطرناک» تصور میشد، حذف او و اطرافیان نزدیکش بهمراتب «کمهزینهتر» از آغاز جنگی تمامعیار جلوه میکرد. با پیشرفت فناوری نظامی و امکان حملات دقیق، ترور بیش از پیش به ابزاری جذاب برای قدرتهای بزرگ تبدیل شد.
به همین دلیل، چیزی که زمانی استثنا بود، بهتدریج به رویهای رایج تبدیل شد. در دوران جنگ سرد، آمریکا بارها رهبران خارجی را هدف گرفت: از تلاشهای مکرر برای کشتن فیدل کاسترو تا نقش در قتل پاتریس لومومبا، سرنگونی نگودین دیم در ویتنام و حتی حملات علیه معمر قذافی. در سال ۲۰۰۳، دولت بوش در همان ابتدای حمله به عراق بهطور مستقیم صدام حسین را هدف گرفت. سال ۲۰۲۰ نیز دولت ترامپ سردار قاسم سلیمانی، فرمانده نیروی قدس سپاه را ترور کرد؛ اقدامی که اگر کشوری خارجی علیه رئیس ستاد مشترک ارتش آمریکا انجام میداد، احتمالاً موجی از خشم عمومی در آمریکا به راه میانداخت.
اسرائیل هم سابقه طولانی در ترور رهبران حماس و حزبالله و دانشمندان هستهای ایران دارد. کرهشمالی در سالهای ۱۹۶۸ و ۱۹۸۳ تلاش کرد رؤسایجمهور کرهجنوبی را بکشد. اوکراین نیز بارها مدعی شده روسیه در صدد ترور ولودیمیر زلنسکی بوده است. در چنین شرایطی، هنجاری که زمانی بر ممنوعیت ترور رهبران کشورها استوار بود، اکنون بهسختی نفس میکشد. این روند خطرناک، به گفته تحلیلگران، دستکم از سه جنبه جدی باید نگرانکننده تلقی شود.
نخستین پیامد فروریختن هنجار منع ترور، کاهش هزینههای اعتباری برای ناقضان آن است. در گذشته، حتی قدرتهای بزرگ میدانستند که زیر پا گذاشتن این قاعده میتواند اعتبار بینالمللیشان را لکهدار کند و کشورهای دیگر را از همکاری با آنها بازدارد. اما هرچه این هنجار بیشتر فرسایش یابد، بازدارندگی آن نیز رنگ میبازد. در چنین شرایطی، ترور به چشم بسیاری از دولتها ابزاری مشروع برای پیشبرد اهداف سیاسی جلوه میکند. نتیجه روشن است: فضایی پر از ترس، بیاعتمادی و منازعه، جایی که حتی سادهترین مذاکرات نیز بیمعنا میشوند. زیرا چگونه میتوان با طرفی وارد گفتوگو شد که در همان حال قصد جانت را دارد؟
پیامد دوم مستقیماً از همین منطق ناشی میشود: حذف این هنجار، عملاً رقبای سیاسی را از نشستن پای میز مذاکره بازمیدارد، چون دیدار و گفتوگو با طرف مقابل میتواند به معنای به خطر انداختن جان باشد. در چنین فضایی حتی میانجیهای بیطرف هم از ورود به صحنه دلسرد میشوند. اینجاست که حمله اسرائیل به قطر، آنهم برای ترور، اقدامی پرهزینه و نابخردانه جلوه میکند: نه تنها چهره اسرائیل بهعنوان یک بازیگر مسئول جهانی را بیش از پیش مخدوش کرد، بلکه بسیاری از کشورها را نسبت به ایفای نقش تسهیلگر در دیپلماسی این رژیم بیمیلتر خواهد ساخت. همه دولتها گاه ناگزیر به گفتوگو با دشمنانشان هستند و این معمولاً نیازمند طرف ثالثی بیطرف است. اما نقض آشکار حاکمیت قطر و هنجار منع ترور درست در زمانی رخ داد که جهان بیش از هر دورهای به دیپلماسی نیاز دارد. این اقدام همچنین لکه دیگری بر پرونده آمریکا در منطقه بود: واشنگتن حتی حاضر نشد متحد اسمیاش را بهخاطر چنین اقدامی مجازات کند. به همین دلیل، سرمایه اعتباری آمریکا که پیشتر هم در خاورمیانه فرسوده بود، باز هم بیشتر آسیب دید؛ هرچند برخی ناظران میگویند مشخص نیست این اعتبار تا کجا میتواند بیشتر سقوط کند.
سرانجام، عادیسازی ترور مقامات خارجی پیامد خطرناک دیگری هم دارد: باز شدن راه برای توجیه خشونت علیه رقبای سیاسی در داخل. سازوکار آن مشابه است؛ ابتدا فرد یا گروهی بهعنوان «شر مطلق» و «تهدیدی مرگبار برای کشور» معرفی میشود و پس از آن، هر اقدام افراطی علیه او قابل قبول یا حتی ضروری جلوه میکند. اگر آمریکایی هستید و از اوجگیری خشونت سیاسی داخلی نگرانید ؛ـ خشونتی که برخلاف ادعاهای جی.دی. ونس و دیگر مقامات دولت، عمدتاً از جناح راست سرچشمه میگیرد باید توجه داشته باشید که ریشه این روند تنها در داخل مرزها نیست. ایالات متحده، در کنار برخی متحدان نزدیک و چند قدرت جهانی دیگر با تضعیف هنجار منع ترور در عرصه بینالمللی، به شکلی غیرمستقیم راه را برای همین خشونتهای داخلی هموار کرده است.