شماره ۴۹
عینک دودی؛ ما همه خودمان را به خواب زدیم، جناب بیضایی
اول کار که دیدم جمعی از مقامات دولت علیه مسعود برای درگذشت استاد بیضایی پیام تسلیت دادند و نامبرده را «معمار اندیشه در هنر» خواندند، باور نکردم. چندبار چشمهایم را مالیدم، بعد چند تا چَک به خودم زدم اما متوجه شدم که واقعا بیدارم و دولتمردان و دولتزنان مسعود برای بهرام بیضایی دست به قلم شدند و پیام دادند.
فرارو – محسن صالحیخواه؛ از خدای یگانه و متعال که پنهان نیست، از شما چه پنهان هیچ وقت فکر نمیکردم بخواهم درباره مرگ بهرام بیضایی، ستون طنز بنویسم. البته این مرقومه درباره مرگ این استاد نمایشنامهنویسی و فیلمساز برجسته نیست که روز تولدش و در ۸۷ سالگی درگذشت؛ نه. درباره پیامهای پرطمطراق مسئولان دولت علیه ایران برای درگذشت بیضاییست. نمیدانم در جریان هستید یا نه اما استاد بیضایی به عنوان یکی از نوادر فرهنگ و هنر ایران و کسی که نقشی کلیدی در زندگی بخشیدن به هنر تیارت داشت، در ایران فوت نکرد. نامبرده ۱۵ سال پیش به فرنگ رفت و در دانشگاه استنفورد مشغول به کار و تدریس و پژوهش بود. دست آخر هم در استنفورد درگذشت. جایی حدوداً ۱۲۰۰۰ کیلومتر دورتر از تهران.
اول کار که دیدم جمعی از مقامات دولت علیه مسعود برای درگذشت استاد بیضایی پیام تسلیت دادند و نامبرده را «معمار اندیشه در هنر» خواندند، باور نکردم. چندبار چشمهایم را مالیدم، بعد چند تا چَک به خودم زدم اما متوجه شدم که واقعا بیدارم و دولتمردان و دولتزنان مسعود برای بهرام بیضایی دست به قلم شدند و پیام دادند.
فشار خونم داشت بالا میرفت. بیضایی تا جایی که میدانیم، سه بار در زندگیاش مهاجرت کرد. یک بار دهه شصت که یکسال بیشتر نتوانست تحمل کند. یکبار دهه هفتاد که آن هم یکسال بیشتر طول نکشید. یکبار هم سال ۸۹ که رفت و دیگر برنگشت. میگویند دهه شصت، بیضایی دوام نیاورد. اما چه شد که وقتی سال ۸۹ رفت، دوام آورد و آورد و آورد تا در نهایت همانجا جان به جانآفرین تسلیم کرد؟ این که احتمالاً دولتیان کشورمان از آنچه بر بیضایی گذشت بیخبر بودند، باعث شد فشارم سر جایش برگردد. بالاخره سالهاست که مدیر هستند و پرمشغله. اگر آنها یادشان نیست، الاحقر یادش هست که آن روزنامه کهکشانی حتی وقتی در نهایت همه فشارها جواب داد و بیضایی از ایران رفت، همچنان هر وقت دستش میرسید او را کارگردان فراری میخواند. خدا نکند اینجا بزرگداشتی برایش میگرفتند. توپخانه میدان توپخانه شروع میکرد به آتش ریختن. خدا نکند دلش میگرفت و حرفی میزد! واویلا بود.
القصه؛ فکر کردن به این که مقامات مذکور نمیدانند بر بیضایی چه گذشت، آرامم میکند. حتی فکر کردن به این که اگر می دانستند بیضایی ۱۵ سال پیش به ینگه دنیا رفته، حتما برای برگشتنش به آب و آتش میزدند، دلم را قرص میکند. بقیه هنرمندان و دیگران را هم نمیدانند ولی اگر بدانند، حتماً یک کاری میکنند. شاید هم من زیادی خوشبینم. شاید آنها هم مثل ما خودشان را به خواب زدند. شاید فقط پیامهای تسلیت در کشوها آماده است و هر کس بمیرد، فقط عنوانش عوض میشود. یکی میشود آقای بازیگر، یکی آقای صدا، دیگری بانوی صحنه تئاتر و الی آخر. تا دلتان بخواهد این لیست تنوع دارد.
این دفعه خیلی تلخ شد نه؟ چه میشود کرد؟! بالاخره زندگی ما تراژدی کم ندارد.
عکس: تمرین اجرای نمایش داش آکل به گفته مرجان، سپتامبر ۲۰۲۴ / صفحه اینستاگرام مرکز مطالعات ایران دانشگاه استنفورد