پایان توهم هژمونی؛ آمریکا در آستانه سازگاری با جهان چندقطبی
آیا واشنگتن رسماً پایان عصر هژمونی خود را پذیرفته است؟
این مقاله استدلال میکند راهبرد امنیت ملی جدید آمریکا بر واقعیتهای مادی بهویژه انرژی و منابع راهبردی استوار است و ارزشهای دموکراتیک جایگاهی ندارد. واشنگتن بهدنبال ثبات با روسیه و تنشزدایی با چین است، خاورمیانه را کماهمیت میبیند و بر نیمکره غربی تمرکز دارد. با افول مزیتهای نظامی آمریکا و تغییر ماهیت جنگ به سود دفاع، شرایط بیش از گذشته برای نظم چندقطبی و صلح نسبی مهیاست.
فرارو– جیمز کی. گالبریت پژوهشگر ارشد غیرمقیم مسائل بین الملل در مؤسسه کوئینسی
به گزارش فرارو به نقل از نشریه ریسپانسیبل استیت کرفت، راهبرد امنیت ملی جدید ایالات متحده در پی آن است که با روسیه به «ثبات راهبردی» دست یابد. در این سند آمده است که چین صرفاً یک رقیب محسوب میشود؛ خاورمیانه برای امنیت آمریکا نقشی محوری ندارد؛ آمریکای لاتین «حوزهٔ نفوذ ما» تلقی میشود؛ و اروپا با «محو تمدنی» مواجه است.
هند، پرجمعیتترین کشور جهان، در این سند بهسختی شایستهٔ اشارهای گذرا دانسته شده است. میتوان گفت همانگونه که نویل چمبرلین در سال ۱۹۳۸م دربارهٔ چکسلواکی گفت، «کشوری دورافتاده است… که هیچچیز دربارهاش نمیدانیم». البته شاید این موضوع به نفع هند باشد؛ کشوری که میتواند از عهدهٔ کار خود برآید.
منطق پنهان راهبرد جدید آمریکا؛ سیاست خارجی بر مدار منابع
این راهبرد، از یکسو بر احترام به حاکمیت کشورهایی با نظامهای حکمرانی متفاوت تأکید میورزد و از سوی دیگر اروپا را به اتخاذ رویههای ضددموکراتیک متهم میکند. از پایان هژمونی آمریکا سخن به میان میآورد، اما همزمان با ارجاع به دکترین مونرو بر تداوم هژمونی بر سراسر نیمکرهٔ غربی اصرار میورزد. زنجیره ای که این گزارهها را به یکدیگر پیوند دهد، چیست؟
پاسخ در «منطق منابع» و پیش از هر چیز در سوختهای فسیلی نهفته است. با جریان داشتن نفت از تگزاس و وجود ذخایر قابلتوجه در کانادا و ونزوئلا، ایالات متحده این امکان را دارد که از خلیج فارس خارج شود. گاز روسیه یا دقیقتر بگوییم نبود آن، سرنوشت اروپا را رقم زده است: آلمان در مسیر صنعتیزدایی قرار گرفته و بریتانیا و فرانسه به سراشیبی افولی عمیق سقوط کردهاند. تحریمها ناکام ماندهاند و پیروزی نهایی روسیه در اوکراین اکنون محتمل و حتی قطعی به نظر میرسد. از همینرو، سازگار شدن با روسیه و گسستن پیوندهای دیرینهٔ آمریکا با نخبگان اروپاییِ به ضرورتی اجتنابناپذیر تبدیل میشود.
در قبال چین، مسئله بیش از هر چیز به «منابع» یعنی عناصر نادر خاکی و بهویژه گالیوم گره میخورد. چین از طریق نوعی شبهانحصار در فرایند پالایش، بر عناصر نادر خاکی تسلط یافته است؛ تسلطی که شاید با تلاشی مصمم و در گذر زمان بتوان آن را تضعیف کرد. اما گالیوم ماجرایی دیگر دارد: ظرفیت تولید آلومینیوم آمریکا در سال ۱۹۸۰ به اوج خود رسید و برتری چین در پالایش زیربنایی اکنون به نسبت ۹۰ (میلیون تُن متریک) به ۱۰ رسیده است. ایالات متحده در هیچ بازهٔ زمانی معقولی نمیتواند گالیوم را به مقدار کافی از منابع داخلی تأمین کند. از آنجا که برای گالیوم در ریزتراشههای پیشرفته جایگزینی وجود ندارد، ارتش آمریکا امروز نمیتواند با چین رویارو شود و پیروز بماند. بنابراین تنشزدایی برای آمریکا یک ضرورت راهبردی است؛ همانگونه که برای چین نیز مطلوب و پذیرفتنی به نظر میرسد. نرمش چشمگیر اخیرِ موضع آمریکا در برابر چین، پیامد مستقیم همین واقعیت مادی بوده است.
زبان عریانِ قدرت؛ نزدیک به ادبیات مافیایی
این نظم نوین، بهعنوان یک راهبرد، لزوماً آهنین و خدشهناپذیر نیست. تا اینجا اثر تعیینکنندهای بر برنامهریزی پنتاگون نگذاشته است و تا زمانی که پایگاهها بسته نشوند، ناوهای هواپیمابر از رده خارج نگردند، سلاحهای هستهای راهیِ انبار نشوند و نیروی دریاییِ تازهای بر مبنای نیازهای منطقهای شکل نگیرد، نباید آن را چندان جدی گرفت. این راهبرد همچنین بر چند فرض غیرواقعبینانه بنا شده است مثل این ایده که اروپا بتواند در دفاع از خود جهشی اساسی انجام دهد و هزینههای نظامیاش را سه برابر یا حتی بیشتر افزایش دهد، آن هم در شرایطی که اقتصاد آن ها همچنان در مسیر افول پیش میروند.
در این سند، یک تصورِ بیپرده برجسته میشود: اینکه کشورهای آمریکای لاتین در واقع «کشور» بهمعنای دقیق کلمه نیستند، بلکه مستعمرههایی هستند، نمیتوان انکار کرد که چنین واحدهایی در گذشته وجود داشتهاند و هنوز هم در منطقه دیده میشوند؛ اما مکزیک و برزیل و نیز کلمبیا و ونزوئلا، همچنین نیکاراگوئه و کوبا برداشت دیگری از جایگاه خود دارند. لحن عریان، لمپنی و نزدیک به ادبیات مافیایی در این سند، واپسگراترین ویژگی آن است؛ لحنی که بهسختی میتوان آن را دور از سالهای پیش از جنگ داخلی آمریکا دید، زمانی که کوبا و مکزیک بهعنوان مرزهای تازه برای بردهداران جنوب تصور میشدند.
هراس اروپا و نخبگان واشنگتن؛ دفاع از نظمِ رو به مرگ
از منظر اقتصادی نیز این راهبرد انبوهی از تناقضهای انباشته را در خود جا داده است. از یکسو خواهان صنعتی سازی مجدد است و از سوی دیگر تلاش می کند از نظام مالی و جایگاه دلارِ جهانی پاسداری کند. داعیهٔ رهبری فناورانه را مطرح میکند، اما همزمان مالیاتها، مقررات و توان دولت را چنان کاهش میدهد که معنای همین «رهبری» هم بیپشتوانه میماند. میخواهد ارتشی شکستناپذیر بسازد و در همان حال از «رونقِ طرفدارِ کارگر» و «توزیعِ گستردهٔ رفاه» سخن میگوید. این همان سندرومِ کودکی است که میخواهد همهٔ بستههای براقِ زیرِ درخت را یکجا داشته باشد. وقتی واقعیت خود را نشان دهد میتوان انتظار داشت که «همهچیز» با هم شدنی نیست و قشقرقی در راه باشد.
تلاشهای پیشین برای صلح، در نهایت همگی به بنبست رسیدهاند و هیچکدام نتوانستهاند پایانِ پایداری برای بحرانها رقم بزنند. نمونه روشنش ابتکارات جان اف. کندی در سال ۱۹۶۳ است؛ از پیمان منع آزمایشهای هستهای گرفته تا تصمیم او برای خروج از ویتنام. اما این مسیر، با ترور کندی ناتمام ماند. در مقطع دیگری، گشایش ریچارد نیکسون به چین رابطهای عمیق ساخت؛ رابطهای که سالها دوام آورد و حتی به یکی از پیوندهای مهم ژئوپلیتیکی تبدیل شد. با این حال، این نزدیکی تنها تا زمانی پایدار ماند که چین هنوز به جایگاه یک قدرت بزرگ اقتصادی نرسیده بود. وقتی چین قد کشید و وزن اقتصادیاش جهانی شد، آن پیوند به سمت خصومت لغزید و همزمان، توهم دهه ۱۹۹۰ درباره «پایان تاریخ» و این تصور که جهان بهطور طبیعی به سمت «دموکراسی لیبرال» همگرا میشود، فرو ریخت و بیاعتبار شد. پایان جنگ سرد نیز که با نقشآفرینی گورباچف و ریگان ممکن شد در دوره جرج هربرت واکر بوش به زبان «پیروزی» ترجمه شد؛ ادعایی که بیش از آنکه پایان یک منازعه را تثبیت کند، بذر یک پیامد قابل پیشبینی را کاشت: شکلگیری روحیهای انتقامجویانه که دیر یا زود خود را نشان میداد.
با این حال، یک تفاوت تعیینکننده وجود دارد: در همهٔ آن مقاطع، مزیتهای مادی ایالات متحده از امروز پررنگتر و محکمتر بود و در نتیجه، نیازش به سلطه بر جهان هم بیشتر به نظر میرسید. اما از آن زمان تا امروز، بخشی از ظرفیت نظامی آمریکا فرسایش یافته است و میدان جنگ نیز از بنیاد دگرگون شده است. دیگر «عصر ناوهای هواپیمابر و پایگاهها» تعیینکننده مطلق نیست؛ «عصر موشکها و پهپادها» آمده است و همین تغییر، معادله فناوری جنگ را به شکلی محسوس به سود دفاع رقم زده است.
از سوی دیگر، دستکم در مقطع کنونی، آمریکا از نظر انرژی خودکفا شده است؛ و حتی ذخایری که ممکن است در آینده به آن نیاز داشته باشد، نزدیکاند. این یعنی الزامِ سنتیِ حضور دوردست برای تأمین منابع کمرنگتر شده است. در مورد منابعی هم که باید از چین تأمین شوند، یک خط قرمز روشن وجود دارد: این منابع تا زمانی در دسترس خواهند بود که شروط چین محترم شمرده شود. اما اگر چین ایالات متحده را یک تهدید نظامی تلقی کند، مسیر دسترسی به این منابع بسته خواهد شد و دیگر به دست نخواهد آمد.
صلح از دلِ «منطق منابع»: پایان توهم سلطه و آغاز نظم چندقطبی
شرایط بیش از هر زمان دیگری به سود صلح شکل گرفته است. هیچیک از قدرتهای بزرگ دیگر دچار تصویر سلطهٔ جهانی نیستند. در چنین چارچوبی و با در نظر گرفتن واقعیتهای موجود، ایالات متحده میتواند با روسیه به نقاط اشتراک برسد و با چین بهعنوان قدرتی همسنگ و شریکی تجاری کنار بیاید، نه رقیبی که باید به هر قیمت مهار شود. از همین زاویه است که راهبرد جدید، عملاً به معنای دعوتی آشکار تلقی میشود: دعوت از تایپه برای رسیدن به توافق با پکن و دعوت از دولتهای آینده در برلین، پاریس و لندن برای جستوجوی سازش با مسکو.
با این همه، خوشبینی سادهلوحانه جایی در این تصویر ندارد. سازگار کردن اقتصاد برای تحقق آنچه «رونقِ طرفدار کارگر» نام گرفته، کاری است که هنوز در پیش است؛ کاری که نه آسان خواهد بود و نه بیتنش در عرصه داخلی. در همین حال، تردیدی نیست که هواداران سلطهٔ قهری در ماههای آینده تلاش خواهند کرد هر حرکت به سوی یک صلح متوازن را معکوس کنند و مسیر را به سمت تقابل بازگردانند. در این میان، چشمانداز بروز خشونت در ونزوئلا نیز چندان دور از ذهن نیست.
اما در مقیاسی بزرگتر، جنگطلبان جهانی از نظمی دفاع میکنند که دیگر وجود ندارد؛ در حالی که شرایط جدید واقعاً مستلزم ثبات منطقهای و چندقطبیگرایی است؛ جهانی که در آن صلح و ثبات در جایگاه نخست قرار گیرد.