ترنج موبایل
کد خبر: ۸۸۴۲۷۲

خاطرات محمود فروغی؛

ماجرای دیدار‌های فروغی با تجار و علما

 ماجرای دیدار‌های فروغی با تجار و علما

پدر حسین نصر. مرد بسیار شریف و محترمی بود. اصلاً یک آدم ویژه‌ای بود… این افراد آن زمان غالباً اطراف مرحوم ادیب بودند، با هم شعر می‌خواندند، درباره‌ی لغات بحث می‌کردند، و شام را با هم می‌خوردند. تا ساعتی از شب می‌ماندند. بعد مرحوم ادیب در جای خاصی می‌خوابید تا فردا.

تبلیغات
تبلیغات

محمود فروغی فرزند محمدعلی فروغی نخست‌وزیر دوران پهلوی بود. وی فارغ‌التحصیل دانشکدهٔ حقوق و علوم سیاسی از دانشگاه تهران و از کارمندان وزارت خارجه بود.

او در دوران خدمت خود سرکنسول ایران در نیویورک، سفیر ایران در برزیل و سوئیس و آمریکا و افغانستان، معاون وزارت امور خارجه و کفیل وزارت امور خارجه بود.

گزیده‌ای از خاطرات او را در ادامه می‌خوانید:

لطفاً درباره‌ی دیدار‌های مرحوم ادیب پیشاوری در منزلتان توضیح بدهید.

 اولاً، هفته‌ای دو روز مرحوم ادیب پیشاوری که در منزل بهاءالملک اقامت داشت، به منزل ما می‌آمد. آن زمان، چون پدرم گرفتار بودند، مرحوم ادیب می‌آمد و من مأمور بودم که دمِ در روی صندلی می‌نشستم. مرحوم ادیب هم داخل می‌نشست. اگر چیزی لازم داشتند—چای، آب، یا هرچیز دیگر—من مثل مستخدم در خدمت ایشان بودم، می‌رفتم و می‌آمدم تا پدرم برسند.

وقتی پدرم می‌آمدند، عده‌ای دیگر هم می‌آمدند. مثلاً کسانی که یادم مانده‌اند عبارت‌اند از: آشیخ مرتضی نجم‌آبادی، حاج سید نصرالله اخوی (که به اخوی تقوی مشهور بود)، میرزا عبدالعظیم‌خان قریب، دکتر میرزا غلام‌حسین‌خان رهنما، و ولی‌الله‌خان نصر.

سؤال: پدر حسین نصر؟

 بله، پدر حسین نصر. مرد بسیار شریف و محترمی بود. اصلاً یک آدم ویژه‌ای بود… این افراد آن زمان غالباً اطراف مرحوم ادیب بودند، با هم شعر می‌خواندند، درباره‌ی لغات بحث می‌کردند، و شام را با هم می‌خوردند. تا ساعتی از شب می‌ماندند. بعد مرحوم ادیب در جای خاصی می‌خوابید تا فردا.

یکی از روز‌های حضور ایشان، روز جمعه بود. جمعه شب مرحوم ادیب می‌رفت. اما صبح جمعه شیخ‌الملک اورنگ می‌آمد. آن موقع عمامه داشت، هیکل درشتی داشت، و قاری شعر بود. با صدای بلند و زیبایی اشعار را می‌خواند و بعد درباره‌ی آنها با دیگران بحث می‌کردند.

بعضی اوقات، مثلاً ماهی یک بار یا دو ماهی یک بار، روحانیون برای ناهار می‌آمدند منزل ما. در آن روز، میز ناهارخوری سنگین را بیرون می‌بردند، تابلو‌ها را جمع می‌کردند، و سفره را روی زمین می‌انداختند. آن روز، ملاقات‌های دیگر لغو می‌شد. روحانیون تا هر وقت می‌خواستند می‌ماندند و ناهار می‌خوردند.

سؤال: اسامی برخی از علما را به یاد دارید؟

نه، آن زمان خیلی از آنها را نمی‌شناختم. فقط یکی‌شان یادم مانده: حاجی امام جمعه خوشی. تا اواخر عمرش هم می‌آمد. پیرمردی بود.

سؤال:  وجه مشترکشان با علما چه بود؟

علما، مورد احترام حکومت بودند؛ و این افراد مستقیماً با رئیس‌الوزرا صحبت می‌کردند، شکایت یا درد دلشان را می‌گفتند. چون پدرم خودش مرجع بود، دیگر واسطه‌ای در کار نبود که حیف و میل شود. به نظر من، این خیلی مهم بود… تا زمان واقعه‌ی خراسان.

سؤال: واقعه‌ی خراسان؟

بله، همان سال‌های آخر. از آن زمان رابطه‌ی دولت با روحانیون خیلی تیره شد. من جزئیاتش را نمی‌دانم، اما پدرِ جلال عبده مأمور بود، می‌رفت شاه‌عبدالعظیم یا قم و پیغام‌ها را می‌آورد.

یادم هست که آقای قمی و جمعی دیگر از خراسان آمده بودند و قهر کرده بودند که بروند عتبات. در شاه‌عبدالعظیم بودند و عبده واسطه بود. به نظر من، تا آن واقعه، رابطه‌ی علما با دولت سالم بود. اگر هم گله‌ای بود، به این شدت نبود.

مثلاً فاضل تونی—که البته روحانی نبود ولی از علما محسوب می‌شد—یا مرد دیگری به اسم فاضل گنابادی، اینها نمی‌خواستند عمامه‌شان را بردارند. مرحوم فروغی واسطه شد، رضا شاه هم پذیرفت، چون فروغی گفت: این‌ها بلد نیستند مراسم کلاهی را؛ مسخره می‌شوند. عمر زیادی هم ندارند. بگذارید با لباس خودشان بمانند.» بعد از استعفای فروغی، اینها را مجبور کردند عمامه‌شان را بردارند، اما تا وقتی او بود، عمامه‌شان را داشتند و زندگی‌شان را می‌کردند.

تقریباً می‌توانم بگویم از هر صنفی یک نفر می‌آمد. جمعه‌ها، تعطیلی‌ها یا شب‌ها می‌نشستند با هم صحبت می‌کردند. مثلاً مرحوم نجم‌آبادی از قضات دادگستری بود. یک عده آخوند، علما یا هرچه می‌خواهید بگویید هم می‌آمدند.

میرزا عبدالعظیم‌خان قریب و میرزا غلام‌حسین‌خان رهنما، علاوه بر فضائل خودشان، نمایندگان معلمان هم بودند؛ بنابراین ما معلمان فکر می‌کردیم که می‌توانیم حرف‌هایمان را به آنها بزنیم و آنها هم به نخست‌وزیر منتقل کنند. حتی گاهی اگر نان نداشتیم، به ایشان می‌گفتیم. به رئیس‌الوزرا هم می‌گفتیم. هیچ ابایی نداشتیم.

سؤال:از تجار هم کسی می‌آمد؟

بله، مثلاً حاجی امین‌الضرب از قدیمی‌ها بود. نیک‌پور را نه، چون او مربوط به اواخر دهه‌ی ۱۳۱۰ بود. یکی از بوشهر و یکی از اصفهان هم بودند ولی اسمشان را یادم نیست.

سؤال:  پس این جمع، همیشه در جریان امور بودند؟

 بله، دقیقاً. حتی اگر حزبی یا تشکیلاتی نداشتند، از هر قشر یکی‌شان می‌آمد و حرف‌ها‌زده می‌شد. در دلشان را باز می‌کردند. حتی اگر خواسته‌شان اجرا نمی‌شد، سبک می‌شدند.

مثلاً شازده فرمانفرما، شازده مجددالدوله، شهاب‌الدوله و… از رجال قدیمی بودند. شفاعت هم می‌کردند نزد رضا شاه. تا زمان مرحوم فروغی، این حرف‌ها شنیده می‌شد. بعد از آن نمی‌دانم.

مثلاً برای شیخ زین‌العابدین رهنما، دادگر و دبیر اعظم که تبعید شده بودند شفاعت کردند. قبول نشد ولی با آنها مدارا می‌شد. نمی‌کشتند، زنده می‌ماندند. مثلاً تدین، که شفاعتش بی‌نتیجه ماند، ولی خانه‌نشین شد. گاهی رضا شاه جواب‌های بامزه‌ای هم می‌داد. بعضی‌هایش معروف شده، بعضی نه.

 

گزیده: انتخاب

تبلیغات
تبلیغات
ارسال نظرات
تبلیغات
تبلیغات
خط داغ
تبلیغات
تبلیغات