خاطرات محمود فروغی؛
تفاوتهایی که رضاشاه و محمدرضاشاه داشتند

من خیال میکنم که اعلیحضرت محمدرضا شاه اگر چند سالی دیگر میماند هیچ اعتبار نداشت که لقب هم میداد به اشخاص اینطور که برای خودش لقب دادند او اصلاً یک دفعه به کسی برگشت گفتش که من که ناصرالدین شاه نیستم که بهم ظل الله بگویید.
محمود فروغی فرزند محمدعلی فروغی نخستوزیر دوران پهلوی بود. وی فارغالتحصیل دانشکدهٔ حقوق و علوم سیاسی از دانشگاه تهران و از کارمندان وزارت خارجه بود.
او در دوران خدمت خود سرکنسول ایران در نیویورک، سفیر ایران در برزیل و سوئیس و آمریکا و افغانستان، معاون وزارت امور خارجه و کفیل وزارت امور خارجه بود.
گزیدهای از خاطرات او را در ادامه میخوانید:
س- شما خودتان خاطرتان از رضا شاه از نظر شکل و رفتار و اینها چیست؟
ج - من از رضا شاه چند چیز میتوانم برای شما بگویم. اولاً وقتی که سردارسپه بود اینها. آنوقت وقتیکه کودتا شد نزدیک شش سال داشتم خب اسمی بود سردارسپهای بود فرمانده قوایی بود میدیدیم که اصلاً شهرتهران دارد صبح با بزرگترها که صحبت میکنند که حالا امنیت هستش شب میشود رفت بیرون سربازها همینطور دسته دسته راه میرفتند سرود میخواندند توی خیابانها میرفتند آنجا مثلاً فرض کنید که حالا توی آن عالم بچگی اندازهها به نظر آدم بزرگ میآید ولی خیال نمیکنم مثلاً از ۳۰ تا ۴۰ تا همینطور صف میبستند و یادم میآید مچ پیج داشتند لباسها هم هنوز زیاد خوب نبودش مارش میکردند میرفتند. بعد در موقع روزهای عاشورا که میرفتم در همان سن مثلاً هفت ساله فرض کنید میرفتم با یکی از نوکرهایمان که قدش بلند بود مرا میگذاشت روی شانهاش که تماشا میکردم میرفت به طرف بازار اینها جلوی دسته قزاقخانه آنوقت میگفتند رضا شاه راه میافتاد قدبلندی داشت کاه میریختند روی سرش یخهاش باز بود.
س - کاه؟
ج - کاه موقع عزاداری کاه میریختند بسرش و این دسته قزاقخانه دسته خیلی معتبری بودش معمولاً این دستهها بهم برخورد میکردند توی بازار میجنگیدند زد و خورد میشد خونریزی میشد. این دسته قزاقخانه از وقتی که راه افتاده بود و رضاشاه در رامش بود دیگر از این حرفها نبود امن و همه میآمدندرد میشدند عزاداری میکردند. بعد موقعیکه سراغ مرحوم امان فروغی میآمد دیدن مرحوم، فروغی میآمد من و برادر بزرگترم بلافاصله چهارسال از من بزرگتر مسعود که فوت شد ما با هم میآمدیم بیرون وا میایستاد وقتی رضاشاه میآید با ما حرف بزند این خیلی مهم بودش و میآمد همیشه هم دستش را میگذاشت روی سرمن و من نمیتوانستم از این شمشادها رد شوم، چون مسعود رد میشد من نمیتوانستم. دستش را میگذاشت، روی سرمن سؤال میکرد از ما هر دفعه هم سؤالش همین بود جواب ما همین بود معلوم بود خوب گوش که نمیده برایش مطلبی نبودش که خب شما چه کار میکنید؟ مدرسه میروید؟ کلاس چندم هستید؟ کلاس اول یا دوم یا او میگفت کلاس پنجم یا ششم بارک الله بارک الله خوب درس بخونید. این هر روز تکرار میشد برای ما اینقدر این محبوب بودش. آنوقت ما دوتاییمان سربازداشتیم که برایمان آورده بود پدرمان از همان سفر اروپا آورده بود.
س - چی چی داشتید؟
ج - سربازهای اسباب بازی. سرباز که بازی میکردیم مال مسعود سربی بود و سنگین مال من زیاد بود ولی سبک بود من تنها چیزی یادم میآید عقلم رسید اینکه به مسعود گفتم این فرمانده من سردارسپه است، نمیشه دیگه و دیگر کاری نداشت ببینید چقدر حرمت داشت پهلوی ما بچههای شش - هفت ساله سردارسپه که من وقتی اسمش میگذاشتم سردارسبه دیگر این کسی بهش کاری نداشت. خیلی خوب محبوب بود و خب با رها میدیدمش. سوار درشکه میشد از جلوی منزل ما رد میشد واقعاً چشم بسیارچی بگویم مثل عقاب بگویم برایتان چشم گیرائی داشتش قدخیلی خوش هیکل قد بلند رشید. واقعاً یک نبوغی داشت هیچ تردیددرش نیست.
س-سخنران خوبی هم بوده یا نبوده؟
ج - نه نه اصلاً نمیدانست چکار میکند مثلاً فرض کنید که دفعه اول که کابینهاش را در مجلس معرفی کرد هستش دیگر میبینیم میگوید که رئیس الوزراء ووزیر جنگ خودم وزیر مالیه آقای ذکاء الملک تراچه کار کردم بقیه را ایشان میگوید دیگر، دیگرنه برنامه بداند چی اینها را دیگر نمیتوانستش
س- خب مثلاً سوادچی بوده که سواد داشته یا نداشته؟
ج- سواد نه نه نه
س - یعنی نمیتوانسته بخواند؟
ج - خیلی کم خیلی خیلی کم. بنظر من نباید این را پرده پوشی کرد اولاً اینقدر فهم داشت که یادتان میآید بسبب پنجاه سالگی خاندان پهلوی سلطنت خاندان پهلوی نشریههایی دادند بیرون از جمله سفرنامهاش بود که خودش اجازه نداده بود که سفرنامه را چاپ بکنند. گفت یک این حرف زدن من اینجور نیستش که یک چیز مصنوعی
س - این در زمان خودش نوشته شده بود و نگذاشته بود چاپ بشود؟
ج- دبیرا عظم نوشته بود. یک آدم عجیبی بود اصلاً بنظر من فرق زیادی بین پدر و پسر بود.
س- ازچه لحاظ؟
ج - او او واقعاً معتقد بود که این القاب اینها همه را باید ریخت دور. من خیال میکنم که اعلیحضرت محمدرضا شاه اگر چند سالی دیگر میماند هیچ اعتبار نداشت که لقب هم میداد به اشخاص اینطور که برای خودش لقب دادند او اصلاً یک دفعه به کسی برگشت گفتش که من که ناصرالدین شاه نیستم که بهم ظل الله بگویید. یعنی اینها را واقعاً زشت میدانستش. در صورتیکه اگر یادتان باشد در سالهای آخر به فرزندشان سایه خدا هم گفتند و منعی هم نشد حتی نمیدانم این چقدر صحت دارد نمیخواهم اسمش را ببرم یکی از رئیس الوزراء آمده بود بند کفشش را ببندد بعد رضاشاه گفته بود آخر ناسلامتی تو رئیس الوزرایی پاشو صاف وایسا پیشخدمت هست اینجا اینکار را بکند.
گزیده از انتخاب