احمد زیدآبادی از کتابهایش گفت: هیچ سانسوری در کار نبود

من تقریبا از ساعت ۸ونیم، ۹ صبح خبرهای دنیا و ایران را از طریق سایتها و روزنامههای جهانی میخوانم که وقت خاصی از من میگیرد. بعد اگر سوژهای پیدا کنم، برای کانال یک مطلبی مینویسم و بعد هم خاطرات. ساعت ۳ هم وقت ناهار و بعد ساعت۶ دوباره با نگاهی به اخبار شروع میکنم و بعد از آن مینشینم پای نوشتن و بعد هم مطالعهکردن کتاب. من اتاقکی دارم که همانجا کار میکنم. تا موقعی که احساس کنم کشش وجود دارد و کار روان پیش میرود، ادامه میدهم و بعد از آن هم معمولا مطالعه میکنم.

از این پرسش شروع کنیم که چرا در این سن و شرایط سراغ خاطرهنویسی رفتید؟ علاقه شخصی است یا اقتضای شرایط کنونی و زندگی فعلی شما که با محدودیتهایی هم روبهرو است؟
معمولا کسانی که گذرشان به زندان میافتد، خاطره مینویسند و در دورهای هم که من در زندان بودم، خیلی تشویق میشدم که خاطره بنویسم. وقتی میخواهید خاطرات زندان را بنویسید، اگر منحصر به همان دوران باشد، یک خواننده معمولی ممکن است متوجه نشود که این فرد از کجا آمده و چه سرنوشتی داشته است، بنابراین باید برگردید و توضیحی از زندگی خود بدهید. بعضی از افرادی که توضیحی درباره زندگی خود نوشتهاند، از طبقه متوسط بودند که به این امور وارد شدند و زندگیشان معمولا یکنواخت بوده، اما زندگی من یک نوع تلاطم خاصی داشته و به نظرم رسیده که ممکن است برای خواننده هم جذاب باشد، بهویژه آنکه خاطرات دوره زندان ممکن است با مشکل چاپ هم روبهرو شود و حتما میشود، اما دورههای قبل با انعطافی از طرف وزارت ارشاد روبهرو شده و ممکن است جلد بعدی هم شود. بعضیها هم با توجه به سن من ممکن است بگویند که زود شروع کرده است؛ به دلیل اینکه من متکی به یادداشت نیستم و معمولا هم یادداشت روزانه برنمیدارم، شاید بهترین فصل نوشتن من همین الان باشد که ذهن هنوز زنده و خاطرات در آن تازه است و هر چه پیش برویم ممکن است ذهن تضعیف شود. بنابراین من خیلی اعتقاد به خاطرات آخر عمر ندارم و کسانی که در آن سن خاطرات نوشتند، بیشتر جمعآوری اسناد و مدارک بوده تا یک زندگی روزمره که تبوتاب خاص خود را داشت.
نمایه ندارد، چون خودم نخواستم. نمایه این مشکل را دارد که هرکسی ممکن است به چند اسم علاقهمند باشد و به همان صفحات نگاه کند و کتاب را کنار بگذارد. درباره عکس متاسفانه من از دوره کودکی عکسی ندارم و اگر باشد هم باید جستوجو و پیدا کنم.

در واقعا اگر دقت کنید خیلی از خودم تعریف نکردم، برعکس از خودم شاید بیش از اندازه انتقاد کردم. بالاخره من آدمی بودم با سطحی از فهم و یک جایگاهی. این را نمیشود یکسره کتمان کنی و بگویی من هیچی نبودم و هیچ فهمی نداشتم. اتفاقی آنجا افتاده و صداقت حکم میکرده که من آن را بیان کنم و اگر به کسی بربخورد، به من ربطی ندارد و باید به من بربخورد که نمیخورد. واقعیت این است که علاقه من متفاوت بود و همان موقع که کتاب میخواندم، از بعضی معلمها و دانشآموزان بیشتر میخواندم و در آن محیط این موضوع اظهر من الشمس بود. حالا ممکن است فردی در گوشهای فکر کند اینجور نبوده است و فکر کند از خودم اینها را نوشتم که درست نیست، ولی ممکن است این پرسش پیش بیاید که حالا اینها بوده، ولی چرا آنها را میگوید.
گرایش اجتماعی در کارهای من زیاد بوده است و حتی سیاست را از نگاه اجتماعی بررسی میکنم. به ادبیات هم که از بچگی علاقهمند بودم و حتی در ذهنم این بوده که مثلا یک روز نویسنده شوم، ولی بعد از خواندن آثار داستایوفسکی این وسوسه را کنار گذاشتم، چون احساس کردم فاصله خیلی زیاد است. ادبیات داستانی را هم در حد متعارف و نه خیلی تخصصی میخواندم. ادبیات جهانی را هم تا اندازهای و رمانهای اصلی دنیا را کموبیش خواندهام. زندگینامهها را بیشتر در زندان و از افراد خارجی، از ماندلا، بوش، اوباما و همه اینهایی که در این حوزه نوشته شده است، داخلیها هم مثلا از آقای منتظری، مهندس سحابی، ابراهیم یونسی، آقای عمویی و اینها. ولی زندگینامههای درواقع ادبی را خیلی نخواندهام.
همان روحیهای که حالا ممکن است خیلیها از آن خوششان نیاید سبب شده من درواقع دنبال تقلید و الگوبرداری نباشم. میخواستم یک چیزی مخصوص خودم که از ذهنم بجوشد، بنویسم. بنابراین مطالعه همه آن خاطراتی که احساس میکردم در این کار تاثیر بگذارد، به بعد از نوشتن این کتابها موکول کردم، مثلا از مرادیکرمانی. شاید از تنها کسی که یک مقداری قدیمها و نه البته به صورت الگوبرداری تاثیر گرفتم، خاطرات سیاسی ریمون آرون باشد، آن هم به دلیل اینکه متوجه شدم حرفهایی را زده، اما نه با چنان صراحتی که کسی را برنجاند و وقتی خواسته کسی را نقد کند یا نقطه ضعفی را بگوید، خیلی دیپلماتیک گفته است. این البته با روحیه رکگویی من سازگار نیست، ولی در این کتاب تا اندازهای آن را به کار بستم.
شاید ۷ جلد شود. قرارم ۵ جلد بود، یعنی فکر میکردم از ۶۲ تا ۷۹ یک جلد شود، ولی هر چقدر چکیده کردم، نشد و عملا جلد دوم تا سال۷۲ طول کشید. جلد سوم از ۷۲ تا ۷۹ خواهد بود؛ دوران سربازی و روزنامه همشهری و مسائل دوم خرداد را شامل میشود که آن را در ۷ فصل نوشتم و تحویل ناشر داده شده است. امیدوارم خیلی با ممیزی مواجه نشود. جلد چهارم از ۷۹ تا ۸۲ است؛ دو دور زندان و مسائل وسط آن. جلد پنجم از ۸۲ تا ۸۸ میشود و خاطرات ۸۸ به بعد هم به نظرم دو جلد بشود که مجموعا میشود ٧ جلد.
من تقریبا از ساعت ۸ونیم، ۹ صبح خبرهای دنیا و ایران را از طریق سایتها و روزنامههای جهانی میخوانم که وقت خاصی از من میگیرد. بعد اگر سوژهای پیدا کنم، برای کانال یک مطلبی مینویسم و بعد هم خاطرات. ساعت ۳ هم وقت ناهار و بعد ساعت۶ دوباره با نگاهی به اخبار شروع میکنم و بعد از آن مینشینم پای نوشتن و بعد هم مطالعهکردن کتاب. من اتاقکی دارم که همانجا کار میکنم. تا موقعی که احساس کنم کشش وجود دارد و کار روان پیش میرود، ادامه میدهم و بعد از آن هم معمولا مطالعه میکنم.
من هیچ واقعهای را سانسور نکردم، اما در لحن و کلام سعی کردم مواردی را رعایت کنم که با سانسور مواجه نشوم.
من سعی کردم فضا را تا اندازهای تلطیف کنم، ضمن اینکه همه چیز را به زبان نرم گفتهام و نه خیلی تیزوتند که طرف به واکنش بیفتد. وقایع بعدی ممکن است اساسا امکان چاپ نداشته باشد، ولی خب فضا هم درحال تغییر است و من متناسب و امیدوار به این فضا کار میکنم.
بله، اینکه کلا با ما زاده شده و وجود دارد. تازه همهاش ممیزی رسمی که نیست و فشار اجتماعی هم وجود دارد. شما مثلا یک جایی گفتید که من آنچه نوشتم متفاوت بود و به بعضی برخورده است. به هرحال این موارد را هم باید درنظر گرفت. اسم خیلیها میآید، البته جایی که ممکن است به کسی بربخورد، من از اسم مستعار استفاده کردهام، هرچند همین موارد را به زبانی نوشتم که کسی شاکی نشود، چون شاکی خصوصی نسبت به شاکی عمومی بعضا کار را سختتر میکند. این موارد را باید رعایت میکردم که مثلا چیزی را به کسی نسبت ندهم که قابل دفاع نباشد.
نوشتهای از گذشته ندارم. ببینید وقتی ما گذشته را روایت میکنیم بههرحال نمیتوانیم دانش و فهم امروز را از آن روز بهطورکلی منقطع کنیم، ولی در عین حال میشود همان حس را در ذهن بازسازی کرد. آنهایی که در این زمینه گفتم، آنقدر در ذهن من تکرار شده و با من بوده و آنقدر نقلقول کرده بودم و زنده بوده که به همان صورت در ذهنم ماندگار شده بود. حس همان است که اتفاق افتاده ولی ممکن است اگر میخواستم همان موقع و با دانش آن روز منتقل کنم با واژههای دیگری توصیف میشد.
بله و من هم جدا نکردم.
طبیعی است و من الان هستم و دارم به گذشته نگاه میکنم و نمیشود انفکاکی قایل شد. چیزی که هست نوشتن یک رفتوآمد بین گذشته و حال است و نمیتوان این واقعیت را نادیده گرفت.
کار مرحوم هاشمی اصولا نویسندگی به معنای متعارف آن نیست. نوعی روزنگاری بیش از حد معمولی است که بیشتر ارزش تاریخی و وقایعنگاری دارد. مثلا با کسی دیدار کرده و دو جمله گفته است. اما اینجا وقایعِ دراماتیزه شده است. اتفاقا عواطف و احساسات را هم بروز ندادم و این مورد انتقاد خیلیها قرار گرفته که این آدم درون خود را افشا نمیکند، اما آن دو سه موردی که رویش تأکید شده به این دلیل است که هم برایم مهم بوده و هم زنده.
بله، حافظه من که معروف بود. بعضی دوران حتی فوران میکرد که حالا در جلد سوم بیشتر دراینباره نوشتهام و آن کسانی که میگویند از خودش تعریف کرده شاید بیشتر برنجند. حافظه من به پدر و مادرم رفته و آنها از لحاظ حافظه شاهکار بودند. من بعد از زندان و آن هم زندان اول مقداری اسامی یادم میرود و گرنه سرکلاسها چه لیسانس و چه فوقلیسانس و چه دکتری نه یادداشتی مینوشتم و نه جزوهای میخواندم و همینطور سرجلسه امتحان میرفتم. این واقعیتی است که بقیه دوستان و همکلاسیها هم میگویند. یکی از دلایل نوشتن این کتابها هم همین حافظه است و اگر یادم رفته بود که نمیشد چیزی نوشت.
اصلا. اگر ميخواستم اینکار را بکنم باید تمام عمر را صرف این کار بکنم. نه، من همینجور مینویسم و کوششی هم که به خرج میدهم برای حفظ پیوستگی زمانی است. مثلا برای سال ۶۸ تا ۷۱ پوستم کنده شد تا مسائل زندگی خصوصی و مسائل خاورمیانه و دعواهای سیاسی داخلی را از هم تفکیک کردم. همه این مسائل چنان به هم پیچیده شده بودند که باز کردن آنها جانم را درآورد. سعی کردم که بین این بخشها تعادلی هم برقرار باشد چون ممکن است هرکسی بخشی از این مسائل را دوست داشته باشد. اینقدر اظهارنظر متناقض درباره این کتاب شنیدم که از جهتی برای من لذتبخش بوده است؛ مثلا بعضی میگویند در جلد نخست تا صفحه ۸۰ خوشمان آمد و بعدش که وارد مسائل سیاسی شدی برایمان جذاب نبود، درحالیکه بعضی عکس آن را میگویند.
درباره این بحث حافظه، جاهایی پرسشبرانگیز است. مثلا شما تعداد آرای شورای دانشآموزی را دقیق ذکر میکنید و سوال میشود که مگر میشود تعداد رأی انتخابات شورای اول دبیرستان را به خاطر داشته باشید؟ حتی تعداد آرای رقیبتان یعنی رامبد را هم.
بله، بالاخره شاید به این دلیل که نخستین رأیگیری بود که شرکت کردم در ذهنم باقی ماند.
الان عملا همه چیز تغییر کرده است. بافت کهن به کلی متلاشی شده است. آن بافت روستایی، الگوی مصرف و آن نوع زندگی به چیزی تبدیل شده که آن صورت فقیرانه را ندارد، اما از مفهوم و معنا تهی شده است که من وضع الان را تأیید نمیکنم که بحث مفصلی است. صورت کهن جنبههای مثبتی هم دارد؛ پرکاری، زندگی صرفهجویانه، معنادار و خودکفایی وجود دارد و حتی یکنمهای از پیشرفت در آن دیده میشود. اساسا قصدم این نبود که مثلا به بحث تاریخی آن دوره پرداخته شود یا نشان دهم که زمان شاه چنین فقری وجود داشت. اتفاقا من سعی کردم خیلی آن را تلخ و تراژیک ننویسم که داستان تلخی نشود چون به نظرم کسانی که قصههای خیلی تلخ میگویند نمیتوانند با زندگی آشتی کنند و هرجا که خیلی روایت تلخ شد من سعی کردم با چاشنی طنز آن را تلطیف و تعدیل کنم.
نه اتفاقا من برعکس عمل میکنم. ببینید شما با بچهای در کتاب روبهرو میشوید که در فقر و فشار بزرگ میشود، ولی از ترحم لذت نمیبرد و خوشش نمیآید کسی با چنین دیدی به او نگاه کند. برعکس چنین آدمهایی معمولا مغرورند و احساس سربلندی دارند. البته تحلیل طبقانی نمیکنم و آدم شریف در هر طبقهای ممکن است وجود داشته باشد، اما آنچه مربوط به من است در این کتاب، تلاش کردم هرجا بحث فقر و احتمال ترحم میشود سمت طنز هم بروم و بگویم بالاخره شاد هم بودیم و وقتی یک شب پلو میخوردیم خوشحال بودیم چون نمیخواستم کسی از نگاه ترحم نگاه کند. من در هیچ دوره دیگری از زندگی هم دنبال جلب ترحم نبودم و آن را کار انسانهای ضعیف میدانم.