سه پارادایم و یک بحران: چرا سیاست خارجی ایالات متحده سردرگم است؟
برای واقعگرایان، نظم جهانی که به نظر میرسد در حال ظهور است، بازگشت به یک هنجار آشنا - و غمانگیز - است. چند دهه گذشته ممکن است منظم به نظر رسیده باشد، اما این تنها به این دلیل بود که قدرت ایالات متحده بهطور غیرمعمولی بینظیر بود.
استراتژی کلان ایالات متحده در بحران به سر میبرد. در طول دهه گذشته، جابهجایی قدرت، مناقشات ارضی و تضعیف نهادهای بینالمللی، بحثهای جدی را درباره جایگاه ژئوپلیتیک امریکا و مسیر سیاست خارجی آن برانگیخته است.برخی تحلیلگران و سیاستگذاران واشنگتن - مانند نادیا شادلو (معاون سابق مشاور امنیت ملی در امور استراتژی) و البریج کولبی (معاون سابق وزیر دفاع) - بر این باورند که پس از چند دهه هژمونی امریکا، رقابت قدرتهای بزرگ بازگشته است.
به گزارش اعتماد، از نظر آنها، واشنگتن باید سیاست خارجیای اتخاذ کند که بهطور خاص برای مقابله با تهدیدهای پکن و مسکو طراحی شده باشد.در مقابل، برخی دیگر - از جمله ربکا لیسنر و میرا رپ-هوپر، اعضای سابق دولت بایدن - تاکید میکنند که چندجانبهگرایی لیبرال که نظم پس از جنگ جهانی دوم را شکل داد، هرچند در معرض تهدید است، اما همچنان پابرجا خواهد ماند. به باور آنها، رهبران امریکا باید قاطعانه به استراتژی کلانی پایبند باشند که نهادهای قوی، دموکراسی و تجارت آزاد را ترویج میدهد.گروه سومی - مانند مایکل مکفال (دیپلمات سابق امریکایی) و آن اپلباوم (نویسنده) - معتقدند که دوره کنونی با درجهای بیسابقه از به چالش کشیده شدن هنجارها تعریف میشود.
در این دوره، به ویژه کشورهای تجدیدنظرطلب، جسارت بیشتری پیدا کردهاند تا قوانینی را نادیده بگیرند که زمانی حقوق بشر را ترویج میکردند، حاکمیت را پاس میداشتند و حتی مناقشات را مدیریت میکردند. این تحلیلگران توصیه میکنند که ایالات متحده باید صریحا و با قدرت و اطمینان از این هنجارهای حیاتی در خارج از مرزها دفاع کند.
رقابت در دنیای چندقطبی
هرچند این استدلالها تا حدی متفاوت به نظر برسند، همگی بر پایهای مشترک استوارند: سه پارادایم اصلی که پس از جنگ جهانی دوم بر نظریه روابط بینالملل غالب بودهاند؛ یعنی واقعگرایی، لیبرالیسم و سازهانگاری. واقعگرایان سیاست را زاده هرجومرج میدانند؛ نظامی که کشورها را به رقابت بیامان برای کسب قدرت و امنیت وادار میکند. لیبرالها بر این باورند که همه انسانها در پی کالاهای عمومی جهانیاند؛ کالاهایی که بهترین شکل تحققشان در دموکراسی، اقتصادهای باز و نهادهای چندجانبه است. سازهانگاران تاکید میکنند که پذیرش ایدهها و هنجارهای سیاسی توسط قدرتهای بزرگ، به همان اندازه اراده کشورها برای کسب قدرت، مسیر امور جهانی را شکل میدهد. با این حال، برخی متخصصان نظریه روابط بینالملل را برای سیاستگذاری عملی بیاهمیت میدانند. برای نمونه، دیوید نیوسام، دیپلمات کهنهکار امریکایی، در سال ۲۰۱۰ گلایه کرد که این نظریه «یا بیربط است یا برای سیاستگذاران دستنیافتنی» و در «حلقهای از بحثهای علمی مبهم» گرفتار مانده است. این شکاف میان نظریه و عمل، در دوران آرامش مشکلساز و در دوران آشوب، کاملا خطرناک است. برای بسیاری از صداهای مسلط در بحث سیاست خارجی واشنگتن، الگوهای روابط بینالملل در پسزمینه پنهانند و مجموعهای از توصیههای استراتژیک را شکل میدهند که به آسانی نمیتوان آنها را به چالش کشید یا اصلاح کرد؛ زیرا بر فرضیات کاملا متفاوتی درباره چگونگی کارکرد سیاست بینالملل استوارند. اگر فرضیات واقعگرایانه درباره قدرت و امنیت درست باشد، ایالات متحده باید خود را برای دههها رقابت قدرتهای بزرگ آماده کند. اما اگر باورهای لیبرال درباره جهانشمولی خواستههای فردی درست باشد، سیاستگذاران امریکایی باید برای بازسازی و تقویت یک نظم لیبرال تلاش کنند و اگر فرضیات سازهگرایانه درست باشد، هر استراتژی کلان امریکا باید ریشه در هنجارها و ارزشهای مشروع داشته باشد.برای عبور از این آشفتگی، سیاستگذاران واشنگتن باید زمان بیشتری، نه کمتر، را به بحث درباره فلسفههای ریشهایای اختصاص دهند که توصیههای استراتژیکشان را تقویت میکند. هیچ الگوی واحدی احتمالا مسیر درست پیش رو را نشان نمیدهد. اما تا زمانی که سیاستگذاران و دانشگاهیان درباره استراتژیهای کلان مورد نظر خود بحث نکنند و در عین حال صریحا ریشههای پارادایمی خود را تصدیق نکنند، همچنان از یکدیگر پیشی خواهند گرفت.متاسفانه دولت ترامپ تلاش کرد تا انجمنهای موجود، مانند دفتر ارزیابی خالص پنتاگون را که به گفته رابرت گیتس، وزیر دفاع سابق، سیاستگذاران را در معرض «افراد روشنفکر و ایدهها» قرار میداد، از بین ببرد. احیای مکانهایی که در آن محققان و استراتژیستها بتوانند با پارادایمهای رقیب دست و پنجه نرم کنند، برای تدوین یک استراتژی کلان منسجم در دوران عدم قطعیت حیاتی است.
مدلهای برتر
طبق یک نظرسنجی در سال ۲۰۰۷ توسط پروژه آموزش، تحقیق و سیاست بینالملل در ویلیام و مری، تقریبا ۷۰ درصد از سرفصلهای مقدماتی روابط بینالملل در ایالات متحده حول محور بحث بین پارادایمهای واقعگرا، لیبرال و سازهگرایانه متمرکز بودند. کلمه «پارادایم» در مقابل «نظریه» مهم است. پارادایمها برای تولید نظریهها استفاده میشوند، اما آنها بزرگتر هستند: آنها نه گزارههای خاص، بلکه چارچوبهای گستردهای در مورد اینکه چه کسی در سیاست بینالملل اهمیت دارد، انواع عواملی که باید برای درک نحوه عملکرد ژئوپلیتیک به آنها توجه کرد و اینکه آیا تعاملات سیاسی تمایل به هماهنگی یا خصومت دارند، ارایه میدهند.
واقعگرایان ادعا میکنند که جهانبینی آنها باستانی است و در آثار توسیدید، سان تزو و ماکیاولی یافت میشود. در سالهای پس از جنگ جهانی دوم، واقعگرایان بر این رشته دانشگاهی تسلط داشتند. به عبارت ساده، واقعگرایان معتقدند که سیاست بینالملل آنارشیک است. همه دولتها حاکمیت دارند، اما هیچ کس بر آنها حاکمیت ندارد. این بدان معناست که دولتها لزوما در جهانی از عدم قطعیت زندگی میکنند که در آن رهبران نمیتوانند به نیات یکدیگر اعتماد کنند. تنها کاری که میتوانند انجام دهند، این است که قدرت خود را برای حفظ امنیت به حداکثر برسانند.
بنابراین، برای واقعگرایان، نظم جهانی که به نظر میرسد در حال ظهور است، بازگشت به یک هنجار آشنا - و غمانگیز - است. چند دهه گذشته ممکن است منظم به نظر رسیده باشد، اما این تنها به این دلیل بود که قدرت ایالات متحده بهطور غیرمعمولی بینظیر بود. حتی با وجود اینکه واشنگتن نهادها را ایجاد کرد، تجارت آزاد را ترویج داد و دیدگاه لیبرال خود را در دهه ۱۹۹۰ بر جهان تحمیل کرد، پایان نظمی که بر آن تسلط داشت، با گسترش قدرت اقتصادی چین، از قبل قابل مشاهده بود. در واقع، واقعگرایانی مانند جان مرشایمر اکنون رهبران ایالات متحده را به خاطر اینکه همیشه متفاوت فکر میکردند، سرزنش میکنند و اگرچه روسیه ممکن است با قدرت اقتصادی چین برابری نکند، اما همچنین بهطور فزایندهای تمایل خود را برای به چالش کشیدن جاهطلبیهای امریکا نشان داده است. واقعگرایان میگویند، ایالات متحده به عنوان یک هژمون رو به زوال باید بپذیرد که با سایر قدرتهای بزرگ با درگیریهای جدی روبهرو خواهد شد. سلاحهای هستهای ممکن است احتمال جنگ آشکار قدرتهای بزرگ را کاهش داده باشد، اما حمله ولادیمیر پوتین، رییسجمهور روسیه نشان میدهد که آنها برای جلوگیری از تشدید درگیریها کافی نیستند.
لیبرالیسم همچنین مدعی یک سنت فکری قابل احترام است که ریشه در اندیشه آدام اسمیت، جان لاک و ایمانوئل کانت و دیگر نظریهپردازان دارد. لیبرالها معتقدند که اگرچه قدرت ایالات متحده ممکن است در ایجاد نظم جهانی پس از جنگ جهانی دوم ضروری بوده باشد، اما این نظم، کالاهای عمومی بینظیری را در سراسر جهان ارایه داده، پایههای تجارت آزاد جهانی قوی را بنا نهاده، گسترش دموکراسی را ممکن ساخته و جهانی صلحآمیزتر و مشارکتیتر را رقم زده است. برخلاف واقعگرایان، لیبرالها معتقدند که دموکراسیها بازیگران بسیار قابل اعتمادتری در صحنه جهانی نسبت به حکومتهای استبدادی هستند. یک مشاهده کلیدی لیبرالها این است که دموکراسیها با یکدیگر وارد جنگ نمیشوند. لیبرالها این صلحطلبی نسبی را به مجموعهای از مکانیسمهای محدودکننده ذاتی در جامعه دموکراتیک، از جمله تاثیر افکار عمومی بر رهبران، مطبوعات آزادتر و فرآیندهای تصمیمگیری اجتماعی منطقیتر نسبت میدهند. آنها همچنین معتقدند که مزایای تجارت آزاد منطقا از مزایای تصرف خشونتآمیز کالاهای سایر کشورها بیشتر است و نهادهای بینالمللی عموما بیشتر از آنچه از قدرتهای بزرگ میگیرند، به آنها ارایه میدهند.
در مقایسه با واقعگرایی و لیبرالیسم، سازهانگاری یک الگوی جدیدتر روابط بینالملل است، اگرچه آن نیز از تباری بهره میبرد که به قرنها پیش برمیگردد. استدلال اصلی سازهانگارها این است که سیاست جهانی به همان اندازه که مادی است، به ایدهها نیز وابسته است و روابط بین دولتها به همان اندازه که به قدرت نظامی یا اقتصادی وابسته است، به هنجارها نیز وابسته است. آنها استدلال میکنند که در طول صد سال گذشته، دولتها بهطور فزایندهای به مجموعهای خاص از هنجارها دست یافتهاند که مرزهای رفتار مشروع را تعیین میکند. جنگ که زمانی ابزاری کاملا عادی برای کشورداری محسوب میشد، غیرقانونی تلقی شد و فقط در دفاع از خود به کار گرفته شد. از رهبران انتظار میرفت که حقوق اساسی شهروندان خود را به رسمیت بشناسند. اگر این کار را نمیکردند، جامعه بینالمللی میتوانست آنها را به آن استانداردها ملزم کند که جایگزین هنجار حاکمیت شد.
فوکوس ثابت
جان مینارد کینز جمله معروفی دارد که میگوید: «مردان عملگرا که خود را کاملا از هرگونه تاثیر فکری معاف میدانند، معمولا برده متفکری از دنیا رفته هستند.» همین امر در مورد سیاستمداران و رهبران سیاسی معاصر ایالات متحده نیز صادق است، حتی اگر خود را پیرو یک الگوی روابط بینالملل ندانند. همه الگوها تاثیر یکسانی بر سیاست خارجی ایالات متحده ندارند. اگرچه واقعگرایان بهطور سنتی بر مباحث دانشگاهی تسلط دارند، اما در محافل سیاسی نفوذ کمتری داشتهاند، واقعیتی که آنها به بیزاری امریکاییها از سیاست قدرت نسبت میدهند. اما نخبگان تاثیرگذار سیاست خارجی مانند جورج کنان، هنری کیسینجر و جیمز بیکر واقعگرا بودند.
لیبرالها اخیرا بسیار برجستهتر بودهاند. در واقع، از دهه ۱۹۹۰، واشنگتن تحت سلطه اجماع دو حزبی بوده است که تجارت آزاد، چندجانبهگرایی و ترویج دموکراسی باید سیاست خارجی ایالات متحده را هدایت کند. سازهانگاری نیز جایگاه قابل توجهی داشته است: آرمانگرایان خودخوانده مانند سامانتا پاور، دیپلمات سابق و نومحافظهکارانی مانند رابرت کاگان، هر دو به این موضع متعهد بودند که ارزشها و هنجارها باید اساس استراتژی کلان را تشکیل دهند.
این تعهدات پارادایمی، تشخیص نخبگان سیاست خارجی از رفتار سایر کشورها و پاسخهای استراتژیکی که تجویز میکنند را هدایت میکند. به بحثهای سیاست خارجی که اکنون در واشنگتن در مورد استراتژی ایالات متحده در قبال روسیه و اوکراین در جریان است، نگاهی بیندازید که به دلیل پارادایمهای بسیار متفاوت - و ناشناخته - که استدلالهای متفاوتی را پایهگذاری میکنند، آشفتهتر و بیفایدهتر از آنچه باید باشند، ارایه میشوند. برای کسانی که فرضیات واقعگرایانه دارند، علت درگیری بین این دو کشور، گسترش ناتو به سمت شرق بود که امنیت روسیه را تهدید کرد و پیامد قابل پیشبینی تحریک روسیه را داشت. کسانی که از منظر لیبرال به حمله روسیه به اوکراین نگاه میکنند، معتقدند که این تلاشی برای دفاع از خود نبود؛ بلکه تجاوزی آشکار بود که از اختلال عملکرد ساختار سیاسی روسیه ناشی میشد. راهحل، افزایش دوچندان منابع ناتو، از جمله با دعوت از اوکراین به آن است. در همین حال، سیاستگذارانی با گرایشهای سازهانگارانه، جنگ در اوکراین را تضعیفکننده هنجارهای اساسی میدانند که جامعه بینالمللی را در کنار هم نگه میدارند. همانطور که اپلباوم در اواخر سال ۲۰۲۴ ادعا کرد، پوتین «میخواهد به مردم خود نشان دهد که آرمانهای دموکراتیک اوکراین ناامیدکننده است» و «ثابت کند که مجموعهای از قوانین و هنجارهای بینالمللی، از جمله منشور سازمان ملل متحد و کنوانسیونهای ژنو، دیگر اهمیتی ندارند.» عواقب اجازه دادن به روسیه برای تغییر مرزهای رفتار مشروع، وخیم است. این امر نه تنها اوکراین و اروپا را در معرض خطر قرار میدهد، بلکه میتواند به قدرتهای دیگر، به ویژه چین نیز اجازه دهد تا درگیری و رقابت لجامگسیخته را دنبال کنند.
وقتی از لنزی متفاوت جهان دیده میشود!
پارادایمها ابزاری برای تفسیر گذشته و حال و همچنین دیدن آیندهای آشفته فراهم میکنند. اما آنها همچنین میتوانند تخیل استراتژیک را محدود کنند، به خصوص اگر سیاستگذاران از جهانبینیهایی که تفکر آنها را هدایت میکنند، بیاطلاع باشند. البته دیدگاههای رهبران همیشه بهطور مرتب در قالبهای پارادایمی قرار نمیگیرند. اما تشخیص اینکه فرد از یک لنز استفاده میکند - و کدام لنز - دانستن اینکه چه زمانی باید آن لنز را کنار گذاشت، بسیار آسانتر میکند.برای مثال، بهرغم تفاوتهای قابل توجهشان، هر یک از الگوهای غالب روابط بینالملل مدرن، کشورهای مستقل را به عنوان بازیگران اصلی تاریخ در نظر میگیرند. اما افراد، نه دولتها، اغلب تغییرات جهانی را هدایت میکنند. در عصر شخصگرایی، ویژگیهای فردی، خلقیات و احساسات رهبران بیش از هر زمان دیگری اهمیت دارد و با تغییر مقام رهبران، تغییرات سیاسی بزرگی را به همراه دارد. نه واقعگرایان، نه لیبرالها و نه سازهگرایان برای دیدن تغییراتی که صعود میخاییل گورباچف در سال ۱۹۸۵ برای رهبری اتحاد جماهیر شوروی در سیاست جهانی به همراه داشت، مجهز نبودند. هیچ یک از الگوهای غالب روابط بینالملل قادر به پیشبینی این نبودند که گروه کوچکی از افراطگرایان میتوانند حملهای ویرانگر به خاک ایالات متحده انجام دهند.
همین نقطه کور، تحلیلهای مربوط به سیاستهای مرد قدرتمند امروزی را نیز مختل میکند. تلاشها برای قرار دادن دونالد ترامپ، رییسجمهور ایالات متحده در چارچوبهای کلیشهای - به ویژه تلاش برای به تصویر کشیدن او به عنوان یک واقعگرا - بینتیجه میماند. برداشت او از منافع ملی ایالات متحده اغلب نامنسجم و تابع منافع شخصیاش به نظر میرسد. او رقابت قدرتهای بزرگ ایالات متحده با چین را تشدید میکند، در حالی که نسبت به ایجاد اتحاد لازم برای پیروزی در چنین رقابتی بیتفاوت است. او تعرفهها را برای احیای تولید امریکا افزایش میدهد، در حالی که تلاش میکند تا سرکوب مهاجرتی را آغاز کند که نیروی کار ایالات متحده را کاهش میدهد. مقاومت پوتین در برابر نهادها و هنجارهای لیبرال در برابر حملات، بهطور جداییناپذیری با درک منحصربهفرد او از تاریخ روسیه به عنوان یک قدرت قربانی مرتبط است. اگر این رهبران را از معادله حذف کنید، پیشبینی مسیر کشورهایشان دشوار میشود. پارادایمها میتوانند تخیل استراتژیک را محدود کنند. اگر رهبران و تحلیلگران سیاسی در مورد چارچوبهای نظری که آنها را هدایت میکند، صریحتر بودند، این شکافهای مفهومی را بهتر تشخیص میدادند. رهبران و تحلیلگران سیاسی به جای تشخیص تاثیر سیاستهای شخصگرایانه، اغلب راههایی برای جا دادن شواهد در الگوهای موجود پیدا میکنند. اگر پوتین سخنرانی و ادعا کند که به دلیل ترس از قدرت امریکا و نگرانی برای امنیت روسیه به اوکراین حمله کرده است، واقعگرایان تمایل دارند آن را به عنوان مدرکی برای الگوی خود بپذیرند. در عین حال، به نظر میرسد لیبرالها و سازهگرایان از این واقعیت که یک رهبر روسیه ممکن است گروههای طرفدار دموکراسی غربی را به عنوان یک تهدید تلقی کند، غافل هستند. در نهایت، وقتی الگوها مورد توجه قرار نمیگیرند، میتوانند به پیشگوییهای خودکامبخش تبدیل شوند و به جای توصیف صرف ژئوپلیتیک آن را شکل دهند. در سال ۱۹۹۸، یک تیم توجیهی ناتو به دانشگاه ییل آمد تا دلایل سیاست دولت کلینتون برای گسترش این اتحاد به سمت شرق را ارایه دهد. در یک جلسه پرسش و پاسخ، بروس راسِت، محقق روابط بینالملل پرسید که آیا گسترش ناتو ممکن است ناخواسته روسیه را تهدید کند و در این فرآیند، مانع تلاشهای بوریس یلتسین، رییسجمهور روسیه، برای اصلاحات دموکراتیک شود. همانطور که جان لوئیس گادیس، مورخ توصیف میکند، لحظهای سکوت شوکهکننده حاکم شد. یکی از توجیهکنندگان که ظاهرا از تعجب خود صادق بود، پاسخ داد: «خدای من! ما هرگز به این فکر نکرده بودیم!»
شکاف را پر کنید
هیچ راهی برای حذف تفکر پارادایمی وجود ندارد و نباید هم حذف شود. اما استراتژیستهای واشنگتن بهتر است بیشتر مانند دانشمندان علوم اجتماعی فکر کنند. این به معنای نه تنها بیان صریح فرضیات پارادایمی خود، بلکه تلاش برای توضیح این است که چرا طرفهای دیگر گمراه شدهاند. واقعگرایانی که در دولت ترامپ خدمت میکنند باید بیان کنند که چرا تقویت نهادهای امنیتی چندجانبه و ترویج دموکراسی دیگر نباید اولویت سیاست خارجی ایالات متحده باشد. منتقدان لیبرال و سازهگرا باید روشن کنند که چرا استراتژی ایالات متحده بدون تعهدات نهادی و هنجاری متزلزل خواهد شد، نه اینکه صرفا فرض کنند که چنین خواهد شد.
استدلال پارادایمی صحیح همچنین مستلزم آن است که سیاستگذاران یک سوال ساده بپرسند: چه چیزی یک استراتژی نادرست را ثابت میکند؟ تحلیلگرانی که استدلالهایشان بر پارادایمهای ناشناخته استوار است، میتوانند به راحتی حقایق مهم را نادیده بگیرند یا واقعیت را تحریف کنند. پرسیدن قبل از اینکه کدام رویدادها پیشبینیهایشان را رد میکند، میتواند این سوگیری را اصلاح کند. اگر چین و ایالات متحده به یک توافق تجاری برسند و اگر دولت ترامپ مایل باشد به سایر قدرتهای بزرگ اجازه دهد «حوزههای نفوذ» داشته باشند، این امر با نظریه واقعگرایی ناسازگار به نظر میرسد. اگر دموکراسیها همچنان به عقب برگردند و حمایتگرایی افزایش یابد، لیبرالها باید دوباره ارزیابی کنند که آیا واقعا کالاهای عمومی مطلوب جهانی وجود دارد یا خیر.چنین گفتوگوهایی نیازمند انجمنهایی برای گرد هم آوردن دانشگاهیان و سیاستگذاران است. همانطور که استیون والت، دانشمند علوم سیاسی اشاره کرد، سیاستگذاران اگر به حال خود رها شوند، بیش از حد بر «مشکلات امروز» تمرکز میکنند و بدون فرصتی برای مشارکت در سیاستگذاری واقعی، دانشگاهیان میتوانند به بحثهای انتزاعی و درونرشتهای بپردازند. از دهه ۱۹۹۰، شورای اطلاعات ملی، دانشگاهیان و افسران اطلاعاتی را به گفتوگو دعوت و نتایج آن را در گزارشهای روندهای جهانی خود منتشر کرده است. دفتر ارزیابی شبکه پنتاگون، همکاری با دانشگاهیان در مورد مسائل دفاعی و امنیت ملی را ارج مینهاد. هیچ یک از این نهادها صریحا به دنبال بحث در مورد الگوهای روابط بینالملل نبودند، اما با گرد هم آوردن طیف گستردهای از محققان در واشنگتن، بحثهای جنجالی در مورد فرضیات اساسی امور خارجی را تشویق کردند.با این حال، دولت ترامپ به شدت در تلاش است تا این نهادها را ببندد، درست زمانی که واشنگتن بیش از پیش به آنها نیاز دارد. این دولت در ماه مارس، دفتر ارزیابی شبکه را تعطیل کرد و در ماه سپتامبر، تولسی گابارد، مدیر اطلاعات ملی، پایان گزارشهای روندهای جهانی را اعلام کرد. این اقدامات در فضایی از خصومت فزاینده نسبت به آموزش عالی و بهطور کلی نظریه رخ داده است.حذف این نهادها و فرصتهای بحث، نظریه را از سیاست خارجی حذف نمیکند، بلکه صرفا نقش آن را مبهم میسازد و بنابراین تضمین میکند که این الگوها کمتر منبع روشنایی استراتژیک و حتی بیشتر منبع نابینایی در سیاست خارجی شوند.