ابیات درخشان دفتر اول مثنوی مولانا؛ شعرهایی که از آنها درس میگیرید

مثنوی معنوی یکی از آثار گرانبهای ادبیات کلاسیک فارسی است. بخشهایی در مثنوی وجود دارند که میتوانند درسهایی برای ما داشته باشند و چه بسا که زندگی ما را تغییر بدهند.
فرارو- دفتر اول مثنوی مدخل ورود به این اثر گرانبهاست. در دفتر اول مثنوی ما با حکایات و ابیاتی طرفیم که در بسیاری از مواقع میتوانند ما را از دست تفکرات نادرستمان خلاص کنند.
به گزارش فرارو، مثنوی را نمیتوان یک دستگاه فکری منظم دانست. با این وجود لحظاتی در این منظومه مولانا هست که میتواند برای هر کسی آموزنده باشد. مولانا یکی از بزرگترین شاعران تاریخ ادبیات فارسی به شمار میرود و نگاه او به جهان با همه همردیفان خود متفاوت است. در نتیجه با نگاهکردن به امور از منظر مولانا میتوانیم بیشتر جهان او را درک کنیم.
ابیات درخشان دفتر اول مثنوی معنوی مولانا
با وجود اینکه شعر مولانا سراشار از لحظات شاعرانه است، در بسیاری از مواقع شعر او به سمت ادبیات تعلیمی میرود. این خاصیت مخصوصا در مثنوی دیده میشود.
هوشیاری زان جهانست و چو آن
غالب آید پست گردد این جهان
هوشیاری آفتاب و حرص یخ
هوشیاری آب و این عالم وسخ
زان جهان اندک ترشح میرسد
تا نغرد در جهان حرص و حسد
گر ترشح بیشتر گردد ز غیب
نه هنر ماند درین عالم نه عیب
مولانا هوشیاری را آفتابی میداند که بر یخ جهل میتابد و آن را رفتهرفته از میان برمیدارد. به همین سبب او دیگران را به پرورش هوشیاری و درک از جهان هستی میخواند.
هر که عاشق دیدیاش معشوق دان
کاو به نسبت هست هم این و هم آن
تشنگان گر آب جویند از جهان
آب جوید هم به عالم تشنگان
من چو لب گویم، لبِ دریا بود
من چو لا گویم مراد الّا بود
من ز شیرینی نشستم رو ترش
من ز بسیاری گفتارم خمش
تناقضی که در کلام مولانا در ابیات بالا میبینیم میتواند تعابیر پیچیده و در عین حال زیادی داشته باشد. یکی از این تعابیر این است که زندگی پدیده آسانی نیست و انسان مجموعهای از تناقضات است. هم عاشق است و هم معشوق، هم حرفهای زیادی برای گفتن دارد و هم خاموشی و سکوت را سدی در برابر خود میبیند. به نوعی میتوان برداشت کرد که از نگاه مولانا، افرادی که حرفهای بیشتری برای زدن دارند معمولا کمتر سحن میگویند.
این زبان چون سنگ و فم آهن وَشست
وانچ بجهد از زبان چون آتشست
سنگ و آهن را مزن بر هم گزاف
گه ز روی نقل و گه از روی لاف
زانک تاریکست و هر سو پنبهزار
درمیان پنبه چون باشد شرار
ظالم آن قومی که چشمان دوختند
زان سخنها عالمی را سوختند
عالمی را یک سخن ویران کند
روبهان مرده را شیران کند
زبان آدمی میتواند همچون شعله آتش دامان خود او را بگیرد. به همین سبب مولانا از ما میخواهد که تا جایی که ممکن است از زدن حرفهای بیمایه و بیهوده دوری کنیم؛ چرا که سخن بیهوده میتواند علاوه بر خود ما، دیگران را دنیز دچار زحمت و دردسر کند.
بود بازرگان و او را طوطیی
در قفس محبوس زیبا طوطیی
چونک بازرگان سفر را ساز کرد
سوی هندستان شدن آغاز کرد
هر غلام و هر کنیزک را ز جود
گفت بهر تو چه آرم گوی زود
هر یکی از وی مرادی خواست کرد
جمله را وعده بداد آن نیک مرد
گفت طوطی را چه خواهی ارمغان
کارمت از خطهٔ هندوستان
گفتش آن طوطی که آنجا طوطیان
چون ببینی کن ز حال من بیان
کان فلان طوطی که مشتاق شماست
از قضای آسمان در حبس ماست
بر شما کرد او سلام و داد خواست
وز شما چاره و ره ارشاد خواست
در این بخش از مثنوی، مولانا با زبان تمثیل به ما میآموزد که بزرگترین دارایی آدمی آزادی و آزادگی اوست. وقتی آزادی انسان را از او سلب کنند، با هیچ چیز دیگری نمیتوان آن را جایگزین کرد.
ای شهان کشتیم ما خصم برون
ماند خصمی زو بتر در اندرون
کشتن این، کار عقل و هوش نیست
شیر باطن سخرهٔ خرگوش نیست
دوزخست این نفس و دوزخ اژدهاست
کو به دریاها نگردد کم و کاست
هفت دریا را در آشامد، هنوز
کم نگردد سوزش آن خلقسوز
سنگها و کافران سنگدل
اندر آیند اندرو زار و خجل
نفس انسان از هر دشمنی برای او خطرناکتر است. میشود دشمنان زیادی داشت و همچنان شادمانه و سالم زندگی کرد، اما در حضور دشمنی که در درون خودمان داریم، هرگز نمیتوانیم به آسانی به زندگی ادامه بدهیم. مولانا از ما میخواهد که پیش از آنکه با دشمنان بیرونی به مبارزه برخیزیم، ابتدا از شر دشمن درونمان رها شویم.
هین به مُلکِ نوبتی شادی مکن
ای تو بستهٔ نوبت آزادی مکن
آنک ملکش برتر از نوبت تنند
برتر از هفت انجمش نوبت زنند
برتر از نوبت ملوک باقیند
دور دایم روحها با ساقیند
ترک این شرب ار بگویی یک دو روز
در کنی اندر شراب خلد پوز
زندگی همیشگی نیست و نمیتوان چندان روی آن حساب باز کرد. در چنبن شرایطی چه بهتر که انسان به خودش غره نباشد و زندگی و خود را چندان جدی نگیرد. مولانا از ما میخواهد که در ملکی که نوبتی است و همه روزی میآیند و روزی هم میروند، به چشم غرور به خود و دیگران نظر نکنیم.