روایت یک آتشنشان از یک داغ خانوادگی؛ به دنبال «یاسمین» در میان ویرانههای جنگ

آتشنشان بود. اما آن شب، خودش در آتشی افتاد که هیچ کپسولی خاموشش نمیکرد. خواهر، داماد، دو خواهرزادهاش، همه در یک چشمبرهمزدن پرکشیدند؛ و حالا، او مانده و انتظارِ پیکرِ یاسمین...
ساعت سهونیم شب بود؛ بامداد جمعه۲۳ خرداد. تهران در سکوتی سنگین خوابیده بود؛ اما خوابِ مختار باکویی، آتشنشان ایستگاه ۷۱ تهران، با انفجاری درهم شکست. این صدا، صدای معمول عملیات نبود. نه زنگ خطر بود، نه صدای بیسیم. صدایی بود که بیداریاش را به آوار و اضطراب گره زد.
به گزارش ایسنا، همسر و فرزندانش با وحشت از خواب پریدند. سعی کرد آرامشان کند. تلویزیون را روشن کرد، خبری نبود. هنوز چند دقیقه نگذشته بود که همسرش در شبکههای اجتماعی با یک خبر روبهرو شد: «منزلی در محله حاجی صادقی مورد اصابت قرار گرفته است.» همین جمله کافی بود تا جهان مختار درجا فروریزد.
همسرش گفت: «این همون محلهای نیست که خواهرت زندگی میکنه؟» عکسی نشانش داد. نمای خانه آشنا بود.
مختار درجا فهمید و گفت: «این خونه خواهَرهمه...» لباس پوشید. سوار موتور شد. مسیر خانه خواهرش را، که همیشه کوتاه بود، با اضطرابی بیپایان طی کرد. هر ثانیه از این مسیر، با هزار فکر و سوال و دلهره گذشت. وقتی رسید، نوار زرد دور منطقه کشیده شده بود. اورژانس، آتشنشانی، نیروهای انتظامی… همهچیز واقعی بود.
اما هنوز مختار امید داشت. شاید اتفاقی نیوفتاده… شاید خانه خواهرش نیست… اما بود. نفسش بند آمد. بچههای ایستگاه خودش آنجا بودند. ناباورانه گفتند: «تو اینجا چیکار میکنی؟» و او گفت: «اینجا خونه خواهرمه…»
مختار، خودش با چشمان خودش دید. نه به عنوان آتشنشان، به عنوان برادری که دیر رسیده بود. انگار که مأموریت ناتمامی در انتظارش بود؛ مأموریتی نه برای خاموش کردن آتش، بلکه برای خاموشی تمام آنچه که دوست میداشت.
سرش را بالا گرفت؛ طبقه چهارم و پنجم ساختمان پنجطبقه دیگر وجود نداشت. انگار هرگز ساخته نشده بودند. خرابی، دود، ستونهایی که معلق در هوا بودند… سکوتی سهمگین، صدایی گمشده و ... اضطرابی که استخوان را خرد میکرد. خواست وارد شود. دوستانش مانع شدند. گفتند خطرناک است. اما یک آتشنشان که در هر شرایط خطر نمیشناسد وقتی عزیزی زیر آوار دارد، نه درکی از خطر دارد و نه مرز را می شناسد، او رفت. خودش را از میان آوار کشید. از پلهها بالا رفت. راه بسته بود. برگشت.
به ایستگاه رفت. لباس عملیات پوشید. مجهز شد. با تمام آنچه در توان داشت، بازگشت. از ساختمان کناری بالا رفت، به طبقه سوم پرید. خانه خواهرش را پیدا کرد. خانهای که دیگر خانه نبود؛ پذیرایی، همانجایی که همیشه صدای خنده بچهها میآمد، حالا یک حفره عمیق و سیاه بود. شاید ۱۲ متر و شاید هم بیشتر.
من یاسمین رو صدا میکردم... فقط صدا توی دیوار برمیگشت
مختار ایستاد و شروع کرد به صدا زدن: «یاسمین! دایی! علی! آرمین! مونا…» جوابی نبود. سکوت، تنها پاسخش بود. نه صدای نفس، نه ناله، نه نشانی از زندهبودن. لحظه به لحظه بیشتر در اعماق اندوه فرو رفت. اضطراب، جای خودش را به یقین داد.
پایین آمد. مادر و خواهرش را دید که به محل رسیدهاند. نخواست این صحنه را ببینند. مادرش، با دیدن خرابه، همانجا نقش زمین شد. غش کرد. خواهرش را بغل گرفت، برد کنار و گفت: «خونهشون زده شده… هنوز پیداشون نکردم…» ساعتها، روزها، جستوجو ادامه داشت. اولین پیکرها پیدا شدند؛ پیکر خواهرش، دامادشان، آرمین، هرکدام در گوشهای پرتابشده، در هم شکسته و در هم کوبیده.
اما .... یاسمین خواهر زاده اش نبود. روز سوم بود که تماس گرفتند: باید برای شناسایی پیکرها به پزشکی قانونی بروید. مختار نرفت. نتوانست. نمیتوانست صحنه را ترک کند. پدرش رفت. آزمایش دیانای داد. آنجا بود که مشخص شد سه نفر از عزیزانشان به شهادت رسیدهاند. اما همچنان خبری از یاسمین نبود.
مختار میدانست یاسمین کجا میخوابد. شب قبلش آنجا بوده. ساعت انفجار، مطمئن بود خواب بوده. آوار را گشتند. تمام خانه را. بیوقفه. بیخواب. بیرمق. تا روز پنجم. در ساختمان روبهرویی، ساختمانی نوساز و خالی، یک عکس به مختار نشان دادند که ببینند آشنا نیست برای او. تصویری از لباسهایی تکهتکهشده. مختار شک کرد. حیران بود و نمی دانست چه دارد میشود. عکس را به خواهر دیگرش نشان داد. پاسخ آمد: «لباس یاسمینه…»
هنوز هر زنگی، یعنی شاید خبری از یاسمین باشد
یاسمین ۲۳ ساله، نه فقط زیر آوار، بلکه تکهتکه، با موج انفجار به ساختمان روبهرویی پرتاب شده بود. از پیکرش، تنها یک تکه درون یک کیسهی فریزری باقی مانده بود. پزشکی قانونی گفت: شاید دیانای آن در خشاب دستگاه باشد و تطابق با خانوادهاش داده شود. هنوز، هیچ خبری نیست. مختار، همچنان هر روز چشم به تلفن دارد. هنوز هر بار که زنگی میخورد، میگوید: «شاید از یاسمین باشه…».
خواهرش را از زیر آوار بیرون کشیدند... بیجان. دامادش، همان مردی که سالها در خدمت پژوهش و علم و امنیت این کشور بود، در سکوت خاک دفن شده بود. فرزندانشان هم همینطور. فقط جنازه دختر خواهرش هنوز پیدا نشده؛ شاید هنوز جایی زیر خاک، منتظر دستی است که نجاتش دهد... یا شاید دستی که خداحافظی کند.
مختار هنوز هم با لباس عملیات، به خانه ویران خواهرش برمیگردد
در این میان، خانه پدریشان نیز لرزید. خانه همسایهشان اصابت کرده بود. دوست قدیمیاش، پشت در، خودش را میزد. پدر، مادر و خواهرش شهید شده بودند. مختار به آنجا هم رفت. کمک کرد. پیکرها را بیرون آورد. بعد، دوباره برگشت سر خانه خواهرش. چون هنوز یاسمین نیامده بود…
هفت نفر در خانه خواهرش و اطراف آن شهید شدند. مختار باکویی، میگوید: «آتشنشانی فقط شغل نیست. خانواده است. بچهها کنارم بودند. از ایستگاه خودم، از ایستگاههای دیگه. شیفتشون هم که تموم میشد، باز میموندن. چون درد من، درد خودشون بود.».
حالا، روزها از آن جمعه شوم گذشته است. مراسم خاکسپاری برگزار شد. پیکرهای شناساییشده از علی ۵۳ ساله، مونای ۴۵ ساله و آرمین ۱۶ ساله، در قطعه مجدین شهدای ساری به خاک سپرده شدند. اما هنوز یک صندلی خالی مانده. صندلی یاسمین.
آتشنشانها به دیدن سوختن عادت دارند؛ اما نه به سوختن خودشان. نه به خاکستر شدن خانوادهشان. نه به اینکه جنازه عزیزشان را از زیر سنگ و بتن درآورند، نه به اینکه برای دخترکی که همیشه "داییجان" صدایش میکرد، حالا فقط یک پرونده پزشکی قانونی باقی بماند.
مختار، هنوز با لباس عملیاتیاش، هنوز با دستان زخمیاش، هر شب، هر روز، منتظر خبری است. نه فقط برای اینکه پیکر را پیدا کند، بلکه برای اینکه آن بخش از دلش را که زیر آوار مانده، دوباره بغل بگیرد. او، هنوز صدای یاسمین را میشنود: «دایی، برام شکلات خریدی؟» اما حالا… فقط سکوت است.
فقط دیوارهای ریخته و آسمانی که انگار از شرم، به زمین نگاه نمیکند.
حمله رژیم صهیونیستی، جنایتی بود که نه فقط دیواری را فرو ریخت، که بنیان یک خانواده را نابود کرد. یک دانشمند، یک مادر، دو کودک و هنوز دختری بیجنازه و بیمزار...
سایه این داغ، تا آخر عمر روی شانههای مختار خواهد بود. اما صدای او، باید شنیده شود. نه فقط بهعنوان یک داغدیده، که بهعنوان شاهد یک جنایت، شاهد خفقان جهانی که نام انسانیت را به زبان میآورد، اما کودکان را به خاک میسپارد.
این گزارش، نه برای برانگیختن ترحم است، نه برای ساختن قهرمان. این گزارش، فریاد خاموش مردیست که قرار بود آتش را خاموش کند، اما خودش در دل آتشی افتاد که از آن گریزی نیست.
پایان ندارد این گزارش، چون هنوز آغازِ التیام نیامده است. و یاسمین… هنوز نیامده