تجربههای جدید حال بچهها را خوب میکند

«هرکدام یک زنجیر برداشتند و شروع کردند همراهی کردن با بقیه آدمها و زنجیر زدند. پسر بزرگم کنجکاوتر بود و به شعرها گوش میداد. فردایش یک دفترچه درست کرد و چیزهایی که در مداحی شنیده بود را مینوشت. برای آنها تجربه شرکت در مراسم عزاداری شبیه چیزی نبود که من در بچگی داشتم.»
روزنامه اعتماد در مطلبی نوشت: در میانه روزهای کشدار تابستان، با اضطرابی که دایم با خود حمل میکنیم، در شبهایی که با هر صدایی از جا میپریم، شنیدن صدای بچهها، وقتی فارغ از هیاهوی جنگ و ویرانی، برای خود آواز میخوانند یا از من میخواهند ببینم چطور در بازی فوتبال توانستهاند حریف را ببرند یا برای پر کردن اوقات فراغتشان در خانه والیبال نشسته بازی میکنیم، دلنشینترین لحظههای روز و شب است.
صبحها با صدای بازی پسر کوچکم که در اتاق نشسته و دارد برای خودش آرام بازی میکند از خواب بیدار میشوم. او یاد گرفته دیگر من را بیدار نکند، سر خودش را گرم کند تا بیدار شوم و صبحانهاش را آماده کنم. پسر بزرگم درگیر بازی کامپیوتری میشود و با تبلت وقت میگذراند. قبلتر از این او برادرش را آرام نگه میداشت تا من کمی بیشتر بخوابم. حالا هردو واقف به امور شدهاند و دستشان آمده که اگر مامان کمی بیشتر بخوابد، اشکالی ندارد.
تعطیلات گذشته را در خانه بودیم و سفر نرفتیم. روزها طولانی بودند و با وعده اینکه باید عصر شود تا بتوانیم بیرون برویم، ساعت را به ۵ و ۶ بعدازظهر میرساندیم. بعد هم یک پارک بود و جای دیگری نبود که برویم. یکی از شبها موقع خواب صدای طبلزنی دسته عزاداری نزدیک خانه آمد. هر سه نشستیم و به ریتم صدای نوحه گوش دادیم. بچهها اصرار کردند که ما را ببر از نزدیک طبلزنها را ببینیم. قول دادم فردا شب قبل از خواب سری به هیات بزنیم. فردا شب بعد از شام هردو آماده دم در بودند تا به وعدهام عمل کنم و ببرمشان دسته ببینند.
یکی لباس بسکتبال نارنجی پوشیده بود و یکی سبز. من در گیرودار لباس مشکی برای آنها نبودم. راهی خیابان پشتی خانه شدیم و وارد دسته عزاداری. هردو داشتند چیزی را تجربه میکردند که در سالهای زندگیشان خیلی کم دیده بودند. من بچهها را به هیچ مراسم عزاداری از هیچ نوعی نبرده بودم. چه عزاداری مذهبی و چه مراسم اقوام و فامیل. دلم نمیخواست آنها به این زودی با مقوله عزاداری از هر نوعی مواجه شوند. امسال اما آنها دوست داشتند همهچیز را ببینند و بشنوند.
برایشان گفتم این مراسم به چه دلیل است و در آن چه میکنند. هرکدام یک زنجیر برداشتند و شروع کردند همراهی کردن با بقیه آدمها و زنجیر زدند. پسر بزرگم کنجکاوتر بود و به شعرها گوش میداد. فردایش یک دفترچه درست کرد و چیزهایی که در مداحی شنیده بود را مینوشت. برای آنها تجربه شرکت در مراسم عزاداری شبیه چیزی نبود که من در بچگی داشتم. آنها به موسیقی، ریتم و حرکات عزاداران توجه زیادی داشتند. شاید همین برایشان کل ماجرا و جذابیتش بود.
شب که به خانه برگشتیم قول فردا شب را هم گرفتند. فردایش باز راهی شدیم و شروع کردیم چرخیدن در شهر. یکی، دو جا نذریهای بامزه گرفتیم، از هندوانه شتری تا کاسه آش و شربت.
داشت به پسرها خوش میگذشت. ما هم در بچگی از نذری گرفتن خوشمان میآمد. الان شاید حوصلهام نکشد نیمساعت در صف بایستم و غذای نذری بگیرم، اما روزهای بچگی فرق داشت. امسال اما به خاطر بچهها ایستادم. پسرم گفت: «من میرم صف مردونه» و رفت برای خودش و برادرش ساندویچ گرفت و تا شب از این داستان به عنوان یکی از اولین کارهای باحال زندگیاش یاد میکرد. آخرشب هم رفتیم همان دسته محلمان. وقتی گروه موسیقی که همان طبلزنها و سنجزنها بودند به دسته ملحق شدند، دو طبل اضافه آمد و بچهها آرام به پارکینگ برگشتند و شروع کردند طبلزنی.
آنها هیچوقت در عمرشان اینقدر آزاد و رها گوشهای با دو طبل نیمه مستعمل برای خودشان کیف نکرده بودند. آن شب از فرط طبل زدن و هیجانش قرمز شده بودند. شب که به خانه رسیدیم هردو پریدند زیر دوش. آب خنک را روی خودشان ریختند و شیرجه زدند توی رختخواب. موقع خواب هم ذهنشان درگیر ریتمهایی بود که با آن نواخته بودند.
من خوشحال بودم که بچهها چیزی جدید را تجربه کرده بودند، من برای تجربههای کودکان ارزش قائلم و از مواجهه آنها با آنچه در جامعه در جریان است، گریزی ندارم. این تجربیات آنها را جامعهپذیرتر میکند و میتوانند خود را جزیی از کل جامعه ببینند.
نویسنده: غزل حضرتی