سرگذشت دختر نوجوانی که تا یکقدمی مرگ رفت

بستههای قرص هنوز توی کیفش بود. آرام و ساکت روی صندلی نشسته و به سنگفرش اتاق خیره مانده بود. اسمش را که صدا زدند سربلند کرد. وارد اتاق مشاوره پلیس شد، اما پیش از آنکه لب به سخن باز کند چشمانش شروع به باریدن کرد. صدای هق هق «حنانه» سکوت اتاق را شکست. نمیدانست داستان شوربختیاش را چگونه بازگو کند.

به گزارش ایران، «حنانه» هنوز در سنین نوجوانی بود، اما آنچه بر زندگی کوتاهش گذشته میتواند دستمایه نگارش کتابی قطور شود.
بستههای قرص هنوز توی کیفش بود. آرام و ساکت روی صندلی نشسته و به سنگفرش اتاق خیره مانده بود. اسمش را که صدا زدند سربلند کرد. وارد اتاق مشاوره پلیس شد، اما پیش از آنکه لب به سخن باز کند چشمانش شروع به باریدن کرد. صدای هق هق «حنانه» سکوت اتاق را شکست. نمیدانست داستان شوربختیاش را چگونه بازگو کند.
وقتی آرامتر شد، شروع به صحبت کرد: «سن و سالی نداشتم. تازه ۱۱ سالم شده بود که فهمیدم پدرم اعتیاد دارد. همین موضوع همیشه باعث درگیری او با مادرم بود و من هم که کاری نمیتوانستم انجام دهم، در کنج اتاق گریه میکردم. این شرایط زندگی هر روزمان بود. تا اینکه پس از چند سال پدرم در اوج خماری تصادف کرد و از بین رفت. من ماندم و مادر و مشکلات تمامنشدنی زندگی.
وقتی از خانه «کیارش» بیرون آمدم دیگر آن آدم سابق نبودم. احساس گناه میکردم. انگار همه، جور دیگری نگاهم میکردند. به خانه رسیدم. بدون کلمهای حرف به اتاقم رفتم و در حالی که صورتم را روی بالش فشار میدادم ساعتها به خاطر حماقتم گریه کردم. چند روزی بود که خواب و خوراک نداشتم. خبری هم از «کیارش» نبود. نه پیامی میداد و نه تماسی. بدتر از آن بیخبریها، حال جسمانی عجیبم بود.
از آن روز حتی روی رفتن به مدرسه را هم نداشتم. دلم میخواست بمیرم، اما جسارت این کار را هم نداشتم. در همین شرایط نابسامان روحی بودم که «کیارش» دوباره با من تماس گرفت. وقتی به او ماجرا را گفتم به جای همدردی و چارهجویی شروع به داد و بیداد و فحاشی کرد و گفت که از من فیلم و عکس دارد و، چون میدانست وضع مالی پدربزرگم خوب است، گفت: اگر تا ۴ روز دیگر ۵۰ میلیون تومان به او ندهم فیلمها را برای پدربزرگم میفرستد. از همان لحظه بود که دیگر تصمیمم را گرفتم. هیچ راهی جز مرگ برایم نمانده بود. از اتاق بیرون رفتم و کیسه قرصهای پدربزرگم را برداشتم. میخواستم همان شب کار را تمام کنم، اما حسی در وجودم مانع میشد.
یک روز صبح پدربزرگ وارد اتاقم شد و گفت: «دیشب خانمی با من تماس گرفت که با تو کار داشت. هر چه پرسیدم خودش را معرفی نکرد، اما از من خواست هر ساعتی که تو بیدار شدی با این شماره تلفن تماس بگیری.» گوشی را از دست او گرفتم. دستهایم میلرزید. شماره معاون مدرسهمان بود.
وقتی تلفن را قطع کردم، هم خوشحال بودم، هم ناراحت. هر چند نمیتوانم خودم را ببخشم، اما میخواهم از این مخمصه خلاص شوم.»
نگاه کارشناس
ستواندوم زهرا کاکایی کارشناس ارشد مرکز مشاوره معاونت اجتماعی پلیس کرمانشاه گفت: «قرار گرفتن در تنهایی و انزوا باعث میشود فرد رفتار متفاوتی داشته باشد و کمتر بتواند رفتارهای احساسیاش را کنترل کند. این حالت، نوع خفیف احساس تهیبودن است. خلاء عاطفی و تنهایی، چشم انسان را به روی واقعیتها میبندد و باعث بروز وابستگیهای پوچ میشود.»