چرا جامعه به مرگ در هر ۳۶ دقیقه واکنشی ندارد؟
مرگ در جادهها بهقدری تکرار شده که بدل به «صدا در پسزمینه» شده است؛ چیزی که میدانیم هست، اما دیگر به آن گوش نمیدهیم.
محسن سلیمانی فاخر در عصر ایران نوشت: براساس برخی آمارها، سالانه حدود ۸۰۰ هزار تصادف رانندگی در ایران رخ میدهد و روزانه نزدیک به ۴۰ نفر در جادهها جان خود را از دست میدهند؛ یعنی مرگ یک نفر در هر ۳۶ دقیقه. این ارقام نه فقط نشانهی بحرانی انسانی، بلکه سندی از «عادی شدن مرگ» در جامعهای است که هنوز این پدیده را بهعنوان یک مسئله اجتماعی جدی نمیگیرد.
یکی از شگفتانگیزترین پارادوکسهای جامعه ایرانی در روزگار کنونی، بیتفاوتی ما نسبت به مرگ و معلولیتهای ناشی از تصادفات رانندگی است. هر سال هزاران نفر در جادهها جان خود را از دست میدهند، هزاران خانواده داغدار و متلاشی میشوند، میلیاردها تومان از منابع بیمهای و ملی هزینه میشود و شمار زیادی از شهروندان با معلولیت و افسردگی زندگی را ادامه میدهند، بیآنکه این واقعیت در وجدان عمومی ما به عنوان یک «مسئله اجتماعی» درک شود.
با وجود این همه تلفات و آسیبها، نه متخصصان علوم اجتماعی برای مسئلهسازی این پدیده کاری کردهاند و نه نهادهای قانونگذار به آن حساسیتی نشان دادهاند. گویی مرگ روزمره دهها نفر در جادهها هنوز از آستانه توجه سیاستگذاری عبور نکرده است. جامعهشناسی ما کمتر به این تراژدی پرداخته و مجلس و نهادهای قانونگذار نیز آن را نه در سطح یک بحران اجتماعی، بلکه صرفاً یک مسئله فنی و انتظامی دیدهاند. نتیجه آن است که مسئلهای انسانی و فرهنگی، در سطح آمار و ترافیک جادههای شمالی تقلیل یافته است.
ما تصادف را نوعی «اتفاق» میدانیم نه یک «نشانه». در نگاه روزمرهمان، ماشین وسیلهای ضروری برای زیستن است، و همین «ضرورت» نوعی مصونیت اخلاقی و نمادین به آن داده است. در واقع، ما از اتومبیل نه فقط برای جابهجایی، که برای احساس منزلت، کنترل، و حتی ابراز فردیت استفاده میکنیم. جامعه مصرفی اتومبیل را از کالایی فنی به نماد هویت تبدیل کرده است. به همین دلیل، حتی وقتی این نماد مرگ میآفریند، تمایل نداریم آن را به نقد بکشیم.
از منظر تعبیرگرایی اجتماعی (social interpretivism)، آنچه اهمیت دارد نه خود پدیده، بلکه معنایی است که کنشگران به آن میبخشند. تصادفات رانندگی تا زمانی که در ذهن مردم صرفاً «بدشانسی»، «تقدیر» یا «بیاحتیاطی فردی» تلقی شود، هرگز به جایگاه یک مسئله اجتماعی ارتقا نمییابد. در واقع، جامعه از طریق زبان و تفسیر، واقعیتها را صورتبندی میکند. وقتی در زبان عمومی ما، مرگ در جادهها «عادی» و حتی «اجتنابناپذیر» به نظر میرسد، معنایش این است که نظام فرهنگی ما هنوز مرگ را نه محصول ساختار، بلکه نتیجهی خطای فردی میداند.
اما در پس این «عادیسازی»، ساختاری پیچیده از نابرابری و بیتدبیری نهفته است: جادههایی ناایمن، خودروهایی بیکیفیت، نظارتهای ناکافی و فرهنگی که سرعت و رقابت را فضیلت میداند. ما در واقع در جامعهای زندگی میکنیم که خشونت ساختاری را در پوشش عادتهای روزمره پنهان کرده است. رانندگی پرخطر، مصرفگرایی خودرویی، و بیقانونی در ترافیک، همه اشکال نمادین همان خشونت پنهاناند که به مرگ فیزیکی و روانی میانجامند.
از این منظر، مسئله تصادفات تنها مسئلهای فنی یا اخلاقی نیست، بلکه مسئلهای فرهنگی و اجتماعی است. همانگونه که جامعهشناسان کلاسیک میگویند، مسئله اجتماعی زمانی شکل میگیرد که یک واقعیت زیانبار، آگاهی جمعی را جریحهدار کند. اما در ایران، این آگاهی هنوز شکل نگرفته است. مرگ در جادهها بهقدری تکرار شده که بدل به «صدا در پسزمینه» شده است؛ چیزی که میدانیم هست، اما دیگر به آن گوش نمیدهیم.
در لایهای عمیقتر، میتوان گفت بیتفاوتی ما نوعی سازوکار دفاعی است. جامعهای که با بحرانهای متعدد اقتصادی، اخلاقی و روانی روبهروست، برای حفظ تعادل روانی خود، از مواجهه با هر رنج تازهای میگریزد. مرگ در جادهها را نادیده میگیرد، همانطور که فقر، فساد یا آلودگی هوا را نیز به عادت بدل کرده است. این بیحسی جمعی، نشانهی نوعی فروپاشی در حساسیت اخلاقی جامعه است.
برای تبدیل این فاجعه خاموش به مسئلهای اجتماعی، باید زبانمان را تغییر دهیم. باید درباره تصادف بهعنوان «محصول تصمیمات ساختاری» حرف بزنیم، نه خطای فردی. باید بدانیم که در هر مرگ جادهای، بخشی از ساختار قدرت، سیاستگذاری و فرهنگ عمومی شریک است. تنها از رهگذر این آگاهی است که میتوان به مسئولیتپذیری اجتماعی و پرابلماتیک کردن آن گام برداشت.
تا آن زمان، جادهها همچنان قربانگاه خواهند بود، و ما همچنان در نقش شاهدانی خاموش، در مسیر زندگی، از کنار مرگ عبور خواهیم کرد.