ترنج موبایل
کد خبر: ۸۸۲۴۶۴

جهان داستانی خورخه لوئیس بورخس؛ نابینای بینا

جهان داستانی خورخه لوئیس بورخس؛ نابینای بینا

خورخه لوئیس بورخس، شاعر، نویسنده و اندیشه‌ورز آرژانتینی، چند ماه پیش از آنکه جهان پای در قرن بیستم بگذارد، به دنیا آمد. هنوز چهارده سالش نشده بود که خانواده به قلب اروپا مهاجرت کرد و همین مهاجرت فرصتی برایش پیش آورد تا در سوئیس زبان‌های فرانسه و آلمانی را هم بیاموزد.

تبلیغات
تبلیغات

۲۴ خردادماه ۱۳۶۵، خورخه لوئیس بورخس در بطن خاک آرمید و خوانندگانش را در چهار گوشه دنیا مغموم از فقدان گرانبارش، مغبون بر جای گذاشت. این مناسبت‌* بهانه‌ای شد تا نگاهی بیندازم به زندگی این نویسنده محتشم که از سویی مسحور «هزارتوها» ی او بوده‌ام و از دیگر سو، سرگشته «ویرانه‌های مدور» ش و…

به گزارش ایران، نویسنده‌ای که حتی نابینایی در میانه عمر نیز او را از کارش باز نداشت و به‌رغم خاموشی فروغ چشم‌ها، همچنان سیاح کاشف و تیزبینی باقی ماند تا با هر یک از داستان‌هایش دست خوانندگان خود را بگیرد و همچون راهنمایی برآمده از دل قرون و اعصار، بسیاری از نادیده‌های این جهان را نشان‌شان بدهد. او بی‌گمان در نوع خود اعجوبه‌ای تمام‌عیار به حساب می‌آمد و جهان ادبیات هماره وامدار تأثیر شگرف او خواهد بود. 

بورخس؛ بورخس بزرگ…

فرناندو سورنتینو، نویسنده و روزنامه‌نگار نامدار آرژانتینی، هفت بار با بورخس گفت‌وگو و به نوعی با او سلوک کرده (مجموعه این گفت‌وگوها با ترجمه حسین یعقوبی در ایران منتشر شده است) و رکورددار گفت‌وگو با بورخس است. وقتی از او بعد از آخرین دیدارش، می‌پرسند اگر بخواهی این نشست و برخاست‌ها و صحبت‌ها را در یک جمله خلاصه کنی، آن یک جمله چیست؟ جواب بسیار جالبی می‌دهد؛ جوابی که به ابن‌سینا منسوب است و می‌گویند بعد از دیدارش با ابوسعید ابوالخیر، عارف شهیر خراسانی، آن را به زبان آورده بود: «هر چه را که من می‌دانم، او می‌بیند!»

بعید می‌دانم سورنتینو، ابن‌سینا و ابوالخیر را می‌شناخته، اما پاسخ هوشمندانه‌اش می‌تواند بورخس را برای کسانی که شناختی از او ندارند، بشناساند؛ وگرنه آن‌ها که بورخس را خوانده‌اند، (بورخس‌خوان‌ها!) نیک می‌دانند که او در متن ادبیات قرن بیستم چه تک‌چهره و دردانه‌ای بوده است. نگاهی به بورخس و دنیای بی‌نظیری که در جهان داستانی‌اش «بازخلق» کرده، بعد گذشت ۴ دهه از فقدانش ادای دِینی ناقابل است. 

اعجاب در نوشتن

خورخه لوئیس بورخس، شاعر، نویسنده و اندیشه‌ورز آرژانتینی، چند ماه پیش از آنکه جهان پای در قرن بیستم بگذارد، به دنیا آمد. هنوز چهارده سالش نشده بود که خانواده به قلب اروپا مهاجرت کرد و همین مهاجرت فرصتی برایش پیش آورد تا در سوئیس زبان‌های فرانسه و آلمانی را هم بیاموزد. پیش‌تر از اینها در خانه و از طریق معلمی سرخانه، زبان انگلیسی را نیز آموخته بود. عطش سیری‌ناپذیرش برای خواندن را بگذارید در کنار زبان‌دانی و زبان‌های متفاوتی که می‌دانست!

بی‌گمان این دو، باید کلیدواژه‌های جادویی دانش بی‌مثال بورخس و حجم عجیب و باورنکردنی مطالعه‌اش باشند. ۲۲ سال دارد که به بوینوس‌آیرس بازمی‌گردد؛ حالا دیگر راهش را پیدا کرده و تصمیمش را گرفته است: «نوشتن»؛ گرچه طبع شعرش او را واداشت تا اولین دفتر شعرش را بعد از بازگشت از اروپا و در ذوق و شوق آمدن به خانه پدری‌اش با عنوان «شور بوینوس‌آیرس» بسراید. باقی عمر را در آرژانتین ماند؛ سال‌ها استاد ادبیات انگلیسی دانشگاه بوینوس آیرس بود و چند سالی نیز رئیس کتابخانه ملی آرژانتین. البته همچون پدر، به مرور بینایی‌اش را از دست داده بود و وقتی عهده‌دار ریاست کتابخانه ملی آرژانتین شد، تقریباً نابینا بود. با این حال دست از کار نکشید و سرانجام در ۸۷ سالگی در سوئیس درگذشت. 

کوتاه اما تا دلتان بخواهد عمیق

خورخه لوئیس بورخس هرگز علاقه‌ای به ژانر «رمان» از خود نشان نداد. غولی در عرصه ادبیات جهان بود که همه شاهکارهایش را در قالب داستان و داستان کوتاه آفرید؛ داستان‌هایی که در فرم، داستان کوتاه کلاسیک را منقلب کرد و کار را به جایی رساند که سال‌ها بعد از مرگش منتقدان به صرافت افتادند که بورخس نویسنده‌ای پست‌مدرن بوده است! 

شاید این جمله او درباره نحوه آفرینش ادبی‌اش کمک‌مان کند: «من به جنبش‌ها و مکتب‌های ادبی هیچ علاقه‌ای ندارم، بلکه به فردیت ادبی معتقدم. هیچ وقت خودم را آزار نمی‌دهم که اعضای یک مکتب را بشناسم یا به قرنی وابسته باشم. اگر کمدی الهی را بخوانم به قرون وسطی و همچنین به قرن ۱۳ یا ۱۴ فکر نمی‌کنم؛ بلکه به ویرژیل، دانته، برونو، پائولو، فرانسکا، اولیس و… فکر می‌کنم.» یا نگاهش به تاریخ و رویاهای تاریخی‌اش که جهان داستانی‌اش را چنین زیبا و رازآلود می‌کند: «من تاریخ را رویایی بلند و مفتون‌کننده می‌بینم، اما افسوس، این رویایی است که رویاپرور ندارد و خودش را در سر می‌پروراند، بدون آنکه مقصدی داشته باشد…» 

نظری بر کتاب‌های ترجمه شده از بورخس به زبان فارسی، حکایت از آن دارد که جز تک و توکی، عمده کارهای او در ایران انتشار یافته‌اند؛ از «هزارتوهای بورخس»، «کتابخانه بابل و ۲۳ داستان دیگر» و «این هنر شعر» تا «ویرانه‌های مدور»، «گزارش برودی» و… به همین خاطر بورخس آدم ناشناخته‌ای نزد کتابخوان‌های ایرانی نیست. 

همین آخر هفته بود که کتاب «گزارش‌های برودی» در کتابخانه‌ام چشمک زد و مرا به سوی خود خواند برای بازخواندنش؛ کاری که بورخس همواره با خوانندگان خود کرده است و می‌کند تا هر یک از کتاب‌هایش بارها و بارها خوانده شود و این اجازه را به تو ندهد که بی‌اعتنا از کنارشان بگذری.

باری، قبل‌ترها تعدادی از داستان‌های کوتاه گردآمده در این کتاب کوچک را در مجموعه «هزارتوهای بورخس» با ترجمه شادروان میرعلایی خوانده بودم. اما مانی صالحی‌علامه چند سال پیش بار دیگر برخی از آن داستان‌ها را انتخاب، ترجمه و در کنار یکدیگر با عنوان «گزارش برودی» به چاپ رساند. همراه با این کتاب، سه کتاب دیگر نیز از همین مجموعه با نام‌های «در ستایش تاریکی»، «سه روایت از یهودا»، «تاریخچه‌ای عمومی از بی‌عدالتی و شرارت» منتشر شدند که ظاهراً کتابخوان‌ها استقبال بسیار گرمی از این قصه‌ها کردند. 

در پوستین چاروادارهای حاشیه‌نشین

اما آنچه مرا واداشت تا به قول روزنامه‌نویس‌ها کتاب «گزارش‌های برودی» را بولد کنم و به واسطه داستان‌های این کتاب، چند سطری از این نویسنده فقید بنویسم این است که بورخس مثالین را از ورای قصه‌های این کتاب می‌توان به وضوح دید؛ قصه‌هایی به تمامی بومی اززاد و رود بورخس که دنیای نویسنده و نگاه نافذش را یدک می‌کشد. قصه‌ها عمدتاً در بوینوس‌آیرس و اوایل قرن بیستم می‌گذرند.

اما شاهکار بورخس جایی خود را به رخ می‌کشد که می‌بینیم فرزند یک خانواده متمول و اهل ادبیات که در خانه‌ای بزرگ و در محله‌ای زیبا و پاکیزه چشم باز می‌کند و بزرگ می‌شود، این احاطه حیرت‌انگیز و این تجربه عمیق زیسته در فقیرترین و کثیف‌ترین محلات بوینوس آیرس را چگونه به دست می‌آورد؟ اخلاقیات و خرده‌فرهنگ‌های جاری در این محلات و در روابط بین آدم‌هایی منحط و کاملاً غریزی اما به غایت زنده و جاندار در قلب این محله‌ها را چگونه توانسته چنین زنده و تپنده تصویر کند؟ 

روایتش از محله‌ها، مردها، زن‌ها، کافه‌ها، بزن‌بهادرها، قاتل‌ها و… به گونه‌ای است که خواننده گمان می‌کند خاطرات واقعی و از سر گذشته خود بورخس هستند که در کوچه پس‌کوچه‌های این محلات حاشیه‌نشین زندگی کرده و حال با جرح و تعدیل‌هایی شکل داستانی به آن‌ها بخشیده و پیش روی خوانندگان خود گذاشته است؛ قصه‌هایی که جنبش رئالیسم جادویی ادبیات آمریکای لاتین را غنایی دوچندان بخشید. ناگفته نباید گذاشت که رئالیسم و حتی فانتزی‌نویسی یک روی سکه جهان بورخسی است.

روی دیگر این سکه را می‌توان در جهانی داستانی یافت که به واسطه آشنایی گسترده و حیرت‌انگیز او با فلسفه، منطق، تاریخ ادیان، اسطوره و حتی فرهنگ مشرق‌زمین، در گستره ادبیات فلسفی، چشم‌اندازی متعالی و در تراز جهانی ساخته می‌شود. مردی که از جایی به بعد، از تاریخ و جغرافیای خود رها و از انسان و تمامی دغدغه‌ها و داستان‌های مربوط به انسان در بطن تاریخ بشری سخن می‌گوید، بر غنای ادبیات فلسفی و ژانر فانتزی افزوده و بر جنبش واقع‌گرایی جادویی در ادبیات آمریکای لاتین در قرن بیستم تأثیر گذاشته است. 

* این نوشتار آماده شده بود تا در سالمرگ بورخس منتشر شود؛ اما چنان که همه می‌دانیم این تاریخ مصادف شد با آغاز جنگ تحمیلی ۱۲ روزه علیه کشورمان و طبعاً این نوشتار نیز به فراخور، از دستور کار انتشار خارج شد تا فرصتی دیگر؛ چون امروز. 

سرچشمه‌ای پایان‌ناپذیر از نبوغ یک نویسنده

ماریو بارگاس یوسا، از بزرگ‌ترین نویسندگان معاصر که ۱۳ آوریل امسال در ۸۹ سالگی درگذشت، در کتاب «نیم قرن با بورخس» در مورد مواجهه‌اش با آثار بورخس می‌نویسد: «از وقتی اولین داستان‌ها و مقاله‌هایش را در لیمای سال‌های پنجاه خواندم، برایم سرچشمه‌ای پایان‌ناپذیر از لذت فکری بوده است.

بارها آثارش را بازخوانی کرده‌ام و بر خلاف نویسندگان دیگری که نوجوانی‌ام را رقم زدند، هرگز ناامیدم نکرده است؛ برعکس، هر خوانش نو، شور و شادی‌ام را نو می‌کند و رازها و ظرافت‌های جدیدی از آن جهان بورخسی فوق‌العاده بکر در مضمون و فوق‌العاده شفاف و برازنده در بیان، بر من آشکار می‌سازد. رابطه تنگاتنگ من در جایگاه خواننده با کتاب‌های بورخس، در تناقض با این انگاره است که انسان پیش از هر چیز نویسندگان خودمانی را می‌ستاید؛ کسانی را که به اوهام و آرزوهایی که در آدمی حضور همیشگی دارند، صدا و شکل می‌دهند. کمتر نویسنده‌ای است که از بورخس به من به‌عنوان رمان‌نویسی سرمست از واقعیت و مفتون از تاریخ، دورتر باشد؛ تاریخی که رفته‌رفته در پیرامون ما شکل می‌گیرد و نیز تاریخِ گذشته که هنوز با قدرت بر اکنون سنگینی می‌کند.

ادبیات خیال‌پردازانه هرگز وسوسه‌ام نکرده است و نویسندگان اندکی از این جریان در میان نویسندگان محبوبم به چشم می‌خورند. درون‌مایه‌های یکسره فکری و انتزاعی که رنگِ اکنون از آن‌ها زدوده شده است، مانند زمان، کیستی یا متافیزیک، هیچ‌گاه بیش از حد برایم دغدغه‌زا نبوده‌اند، حال آنکه موضوعاتی چنین زمینی مانند سیاست و تن‌کامگی -که بورخس کم‌ارزش می‌شمردشان یا از آن‌ها چشم می‌پوشید- نقشی اصلی در آنچه می‌نویسم، دارند. اما گمان نمی‌کنم که این تفاوت‌های فاحش در قریحه و شخصیت، مانعی برای ارج نهادن به نبوغ بورخس بوده باشند.»

تبلیغات
تبلیغات
ارسال نظرات
تبلیغات
تبلیغات
خط داغ
تبلیغات
تبلیغات