فروغ فرخزاد:
نگاه کن / تو هیچگاه پیش نرفتی، تو فرو رفتی!

شعر «وهم سبز»، یکی از معروفترین اشعار فروغ فرخزاد است. این شعر با ظرایف زیادی، از دردهای روح انسان میگوید.
فرارو- فروغ فرخزاد یکی از مهمترین شاعران تاریخ ادبیات فارسی است. فروغ شیوه جدیدی در شعر نیمایی به وجود آورد که تنها مختص او بود.
به گزارش فرارو، فرخزاد، با وجود اینکه عمر طولانیای نداشت، اما تاثیر بسیار مهمی در ادبیات فارسی گذاشت. شعر زیبای وهم سبز او را بخوانید.
شعر وهم سبز
تمام روز را در آئینه گریه میکردم
بهار پنجرهام را
به وهم سبز درختان سپرده بود
تنم به پیلهی تنهائیم نمیگنجید
و بوی تاج کاغذیم
فضای آن قلمرو بی آفتاب را
آلوده کرده بود
نمی توانستم، دیگر نمی توانستم
صدای کوچه، صدای پرندهها
صدای گمشدن توپهای ماهوتی
و های هوی گریزان کودکان
و رقص بادکنکها
که چون حبابهای کف صابون
در انتهای ساقهای از نخ صعود میکردند
و باد، باد که گوئی
در عمق گودترین لحظههای تیرهی همخوابگی نفس میزد
حصار قلعهی خاموش اعتماد مرا
فشار میدادند
و از شکافهای کهنه، دلم را بنام میخواندند
تمام روز نگاه من
به چشمهای زندگیم خیره گشته بود
به آن دو چشم مُضطرب تَرسان
که از نگاه ثابت من میگریختند
و چون دروغگویان
به انزوای بی خطر پناه میآورند
کدام قله ؟ کدام اوج ؟
مگر تمامی این راه های پیچاپیچ
در آن دهان سرد مکنده
به نقطۀ تلاقی و پایان نمی رسند ؟
به من چه دادید ؟ ای واژه های ساده فریب !
و ای ریاضت اندامها و خواهش ها !
اگر گُلی به گیسوی خود می زدم
از این تقلب ، از این تاج کاغذین
که بر فراز سرم بو گرفته است ، فریبنده تر نبود ؟!
چگونه روح بیابان مرا گرفت
و سحر ماه ز ایمان گله دورم کرد
چگونه ناتمامی قلبم بزرگ شد
و هیچ نیمه ای این نیمه را تمام نکرد
چگونه ایستادم و دیدم
زمین به زیر دو پایم ز تکیه گاه تُهی می شود
و گرمی تَنِ جُفتَم
به انتظار پوچ تنم ره نمی برد
کدام قله ؟ کدام اوج ؟
مرا پناه دهید ای چراغ های مشوش !
ای خانه های روشن شکاک !
که جامه های شسته در آغوش دودهای معطر
بر بام های آفتابی اتان تاب می خورند
مرا پناه دهید ای زنان سادۀ کامل !
که از ورای پوست ، سر انگشت های نازک تان
مسیر جنبش کیف آور جنینی را
دنبال می کند
و در شکاف گریبانتان همیشه هوا
به بوی شیر تازه می آمیزد
کدام قله ؟ کدام اوج ؟
مرا پناه دهید ای اجاقهای پر آتش !
ای نعل های خوشبختی !
و ای سرود ظرفهای مسین ! در سیاه کاری مطبخ
و ای ترنم دلگیر چرخ خیاطی
و ای جدال روز و شب فرش ها و جارو ها
مرا پناه دهید ای تمام عشق های حریصی
که میل دردناک بقا بستر تصرفتان را
به آب جادو
و قطره های خون تازه می آراید !
تمام روز... تمام روز...
رها شده... ، رها شده... ، چون لاشه ای بر آب
به سوی سهمناک ترین صخره پیش می رفتم
به سوی ژرف ترین غارهای دریائی
و گوشتخوارترین ماهیان
و مُهره های نازک پشتم
از حسِ مرگ تیر کشیدند
نمی توانستم... ! دیگر نمی توانستم...!
صدای پایم از انکار راه بر می خاست
و یأسم از صبوری روحم وسیع تر شده بود
و آن بهار ، و آن وهم سبز رنگ
که بر دریچه گذر داشت ، با دلم می گفت
نگاه کن
تو هیچ گاه پیش نرفتی
تو فرو رفتی...!؟