معلم نابینایی که کتاب آشپزی تألیف کرده، هوادار پروپا قرصی است و خواب فوتبال میبیند
این زن جهان را با چشمهای مادرش شناخت

«مادرم کارهایی را که نمیتوانستم انجام دهم با این جمله که «من یادت میدهم ولی تو انجامش میدهی» به کارهای شدنی تبدیل میکرد. حتی اگر میگفتم نمیدانم فلان چیز کجاست با گفتن اینکه «بگرد پیدا کن» مجبورم میکرد جاهای مختلف را بگردم و چیزی را که نمیدیدم با لمس کردن و بوییدن پیدا کنم. ۱۵ ساله نشده بودم که پای گاز ایستادم و انصافاً خوب هم آشپزی کردم.»
روایت روزنامه «ایران» از معلم نابینایی که کتاب آشپزی تالیف کرده، هوادار پروپا قرصی است و خواب فوتبال می بیند.
«آزادی» آرام و قرار نداشت. رقابت حساس دو تیم فوتبال پرسپولیس و سپاهان در آخرین روز هفته بیست وهفتم لیگ برتر فوتبال برگزار شد و تا چشم کار می کرد همه جا سرخ رنگ بود، اما برای «فاطمه» که تا به حال رنگ قرمز را به چشم ندیده، تنها صدا بود که حال و هوای استادیوم 100هزار نفری آزادی را تعبیر می کرد. هرچند باورش آسان نیست، اما «فاطمه ظرافت انگیز» هوادار پروپا قرص و قدیمی تیم پرسپولیس، نابینا است. آن چنان پرشور و دقیق تحلیل می کند که گویی سال ها بازی ها را از نزدیک دنبال کرده است. این معلم، نویسنده، شاعر، مشاور تحصیلی و مدرس دوره های توانمندسازی نابینایان، 54 سال قبل زندگی را از دریچه چشم های مادرش دید و آغاز کرد.آشپزی، مرواریدبافی، تدریس، کمک به خانواده های نیازمند حمایت، مهارت آموزی به توان یابان و ده ها ویژگی دیگر، او را به یک زن متفاوت و حیرت انگیز بدل کرده است اما آنچه که از همه این مهارت ها اهمیت بیشتری دارد این است که او هنر زندگی کردن را خوب می داند.
جهان پیرامونم را بدون چشم دیدم
سال ۱۳۵۰ در شهر رشت و در یک خانواده آگاه و همراه، فرزند آخر در کمال ناباوری نابینا به دنیا آمد. خانه تا چند روز به یک عزاخانه میماند، تا اینکه مادر خانواده تصمیم گرفت بر آن همه سیاهی رنگ امید بپاشد. مادر نگذاشت این نابینایی به یک ناتوانی تبدیل شود.
مادری آگاه که دلیل بزرگی است تا دخترش از صمیم قلب خوشحال باشد بهرغم همه تکنولوژیها و امکاناتی که این روزها نابینایان جهان به آن دسترسی دارند، بیش از نیم قرن پیش در آغوش او به زندگی سلام گفت و تلاش در تاریکی را آغاز کرد؛ «هر لحظه از کودکیهایم را که مرور میکنم، ردپای مادرم آنجاست. با اینکه سواد چندانی نداشت، ولی به قدری هوشمندانه با من برخورد میکرد که بدون القای حس ترحم، با تمام توان من را با جهان اطرافم آشنا کرد.
بعدها که بزرگتر شدم در دورههای متعدد توانمندسازی شرکت کردم ولی این یک واقعیت است که تأثیر مادرم در مهارتآموزی من از همه این دورهها فراتر بوده است. خاطرم هست وقتی «پلهبرقی» برای اولینبار در رشت نصب شد مادرم با اینکه خودش تا به حال روی آن نایستاده بود، تصمیم گرفت من را ببرد تا از نزدیک پله برقی را بشناسم. هرچه اطرافیان میگفتند چه اصراری هست فاطمه را با خودت ببری جواب میداد تا من هستم، فاطمه باید همه چیز را بشناسد. »
مادر با سادهترین ترفندها او را در جریان جهان پیرامونش قرار میداد و همین هم سبب شد به مهارتهای متعددی مسلط باشد که بسیاری از افراد بینا حتی به آن فکر هم نمیکنند. «فاطمه ظرافتانگیز» همزمان با سایر هم سن وسالهایش به مدرسه رفت، دوران ابتدایی را در مدرسه استثنایی و پس از آن تمام مقاطع تحصیلی را در مدارس و دانشگاه عادی پشت سر گذاشت و حالا که سال آخر مقطع دکتری را میخواند، ریشه تمام دانستههای امروزش را در خانهای میداند که همه اعضای آن در آموختن زندگی به او سهم داشتند.
به ۴ سالگیاش برمیگردد و میگوید: «خانواده به شکلی غیر مستقیم من را به سمتی سوق داد تا جزئیترین مسائل را هم با کنجکاوی دنبال کنم. ۴ساله بودم که چند نقاش دیوارهای خانه ما را رنگ میکردند. به غیر از اینکه بوی تازه و عجیبی به مشامم میرسید یک صدای متفاوت و جدید هم میشنیدم. خواهرم که متوجه شد گوشهایم را تیز کردهام، بغلم کرد و گفت: داری به صدای فرچه رنگ گوش میکنی؟ فرچه را از مرد نقاش گرفت و به دستم داد و بدون اینکه نگران کثیفکاری باشد، گفت: فرچه رنگ این شکلی هست. سپس دستم را روی دسته چوبی آن گذاشت و با حرکت دادن آن در جهت عمودی ادامه داد: اینطوری تکانش میدهند و با آن دیوارها را رنگ میکنند.
این خاطره را گفتم تا بگویم با رفتار تکتک اعضای خانوادهام اعتماد به نفس، ذره ذره در وجود من رشد کرد و از همان کودکی آموختم شش دانگ تمام حواسم را به کار بگیرم تا خلأ دیدن را در ابعاد مختلف زندگیام کمرنگ کنم. من هیچ وقت از سؤال پرسیدن منع نشدم، بلکه آنقدر سؤال میپرسیدم و آنچنان کنجکاوانه دنیای اطرافم را رصد میکردم که از سادهترین تا مهمترین مسائل پیرامونم را با لمس کردن، بوییدن، شنیدن و مزه کردن دیدم.»
فوتبال را از رادیو و تلویزیون دنبال میکنم
از فاطمه میپرسم حالا که رنگها را با جزئیترین ویژگیها میشناسی کدام رنگ را بیشتر از بقیه دوستداری و او بدون معطلی میگوید: «من عاشق رنگ قرمز هستم. هرچند ازدواج ناموفقی داشتم، اما همین ازدواج باعث شد تیم محبوب و مردمی پرسپولیس را بشناسم که یکی از مهمترین بخشهای زندگی و شبیه خانواده من است. البته دخترم هم حاصل همین ازدواج است و از این بابت احساس خوشبختی میکنم.»
فاطمه اطلاعات حیرتانگیزی از بازیکنان پرسپولیس، از «فرشاد پیوس» و «علی پروین» تا «امید عالیشاه» دارد. گویی ساعتها بازی تک تک آنها را دیده و با دقت هرچه تمام آنالیز کرده است.
دلیل این همه اطلاعات را از او میپرسم و پاسخ میدهد: «بچه که بودم جذب هیجان فوتبال شدم. آن وقتها کمتر دختری توی کوچه فوتبال بازی میکرد، ولی من همبازی پسرهای محله بودم. سنم که کمتر بود فوتبال را با تمام وجود دوست داشتم، اما بعد از ازدواج همه بازیهای پرسپولیس را از رادیو یا تلویزیون دنبال میکردم. اوایل به خیال اینکه داور چند کارت زرد و قرمز دارد و بازیکنان خاطی کارتها را با خودشان میبرند، یک روز که رقابت پر از کارتی را دنبال میکردم، از دور و بریها پرسیدم مگر داور چند کارت دارد که هنوز تمام نشده؟ خنده و جواب آنها عاملی شد که بعد از آن، ورزش مورد علاقهام را با جزئیات تمام دنبال کنم و به جرأت میگویم حالا نسبت به خیلی از کسانی که با چشم سر بازی را میبینند، بهتر آن را تحلیل میکنم و در اغلب موارد هم تحلیلهایم درست از آب درمیآید.»
به او میگویم آیا تا به حال خواب فوتبال دیدهای و او بعد از چندثانیه مکث پاسخ میدهد: «دوبار خواب استادیوم دیدم. ما نابیناها همان چیزهایی را که در جهان اطرافمان درک میکنیم در خواب هم میبینیم، برای همین من خواب استادیوم را شبیه همان چیزی دیدم که در بازی سپاهان و پرسپولیس یا دربی تیمهای پایتخت دیدم و کلی انرژی گرفتم.
در کل هرچه که به فوتبال ربط داشته باشد و البته جمعهای فوتبالی به من انرژی میدهد، حالا چه در این جمع پرسپولیس نقل محفل باشد چه «اتلتیکو مادرید». البته پرسپولیس همیشه برای من ارجحیت دارد تا حدی که یکی از آرزوهایم عکس گرفتن با بازیکنهای پرسپولیس است. هرچند این فرصت را با پیشکسوتهای بدون تکرار تیم از دست دادم ولی همچنان دلم میخواهد با بازیکنان جوان، عکس یادگاری بگیرم، پیراهن «امید عالیشاه» را داشته باشم و از نزدیک تمرین تیم را ببینم. »
«نمیتوانم» نداشتیم
به او میگویم چه کلمهای در زندگیات کمترین کاربرد را دارد و او پاسخ میدهد: «نمیتوانم» در صحبتهای من از هر کلمهای کمتر استفاده میشود. خاطرم هست از همان کودکی وقتی میهمان به خانه ما میآمد، مسئولیت پذیرایی با من بود. مادرم کارهایی را که نمیتوانستم انجام دهم با این جمله که «من یادت میدهم ولی تو انجامش میدهی» به کارهای شدنی تبدیل میکرد.
حتی اگر میگفتم نمیدانم فلان چیز کجاست با گفتن اینکه «بگرد پیدا کن» مجبورم میکرد جاهای مختلف را بگردم و چیزی را که نمیدیدم با لمس کردن و بوییدن پیدا کنم. ۱۵ساله نشده بودم که پای گاز ایستادم و انصافاً خوب هم آشپزی کردم. بدون شک همان جسارت و مهارت هم باعث شد کتاب آشپزی بنویسم و نه تنها مورد استقبال تعداد زیادی از افراد نابینا که افراد بینا هم قرار گرفت.
در طول سالهای زندگی علاقهمندیهای دیگری هم دنبال کردم؛ مثلاً خیلی زیاد فیلم میبینم. این اواخر فیلم «موسی کلیمالله» را روی پرده سینما دیدم. یا بازدید از مناطق محروم و کمک به افراد نیازمند حالم را خوب میکند. »فاطمه این جملات را درحالی به زبان میآورد که گویی در حال صحبت کردن از یک موضوع بسیار عادی است.
در مصاحبه چند ساعتهمان بارها از کلمههای دیدن، بازدید، دیدار و… استفاده کرده و وقتی متوجه مکث و تعجبم میشود با هوشمندی میگوید: «خیلیها از مدل حرف زدنم تعجب میکنند، ولی این یک واقعیت است که هرچند این روزها تکنولوژی زندگی نابینایان جهان را تسهیل کرده، اما من هرچه را که باید، در دهههای ۵۰ و ۶۰ یاد گرفتم و بیشترین تصاویر را با جزئیترین ابعاد آن به ذهن سپردهام. به خاطر پیشرفتهای تکنولوژی و تحولات زندگی ماشینی من هم مدام با پدیدههای تازهای مواجه میشوم. اما خوشحالم که بگویم با نوآوریهای جهان هم راحت ارتباط میگیرم و به سرعت خودم را تطبیق میدهم.»
تو خارقالعاده هستی
«یک روز که از مدرسه برگشتم با گریه گفتم یکی از دانشآموزان به من گفت کور. با جواب خواهرم نه تنها گریه را فراموش کردم که یاد گرفتم تا آخرعمر به تواناییهای خودم اعتماد کنم.
او گفت: کور کسی است که گوشه خانه نشسته، سواد ندارد و منتظر است یکی برسد تا به او کمک کند یا حتی از این محدودیت برای جلب توجه دیگران استفاده کند. وقتی تو میتوانی تا ۱۰۰۰ بشماری، سینما میروی، تئاتر را میشناسی، از پس کارهای خودت بر میآیی و در کارهای خانه کمک میکنی نه تنها کور نیستی که یک دختر خارقالعاده هستی.» این همان حلقه گمشدهای است که حتی این روزها و بهرغم تمام پیشرفتهای علمی، بعضی از خانوادهها از آن بیبهره هستند و مسیر پیشروی افراد دارای معلولیت را ناهموار ساختهاند، دیگر بماند که جامعه تا چه میزان با این افراد ناسازگار است؛ موضوعی که خانواده «ظرافتانگیز» برای آن اهمیت بسیاری قائل بود.
از نگاه آنها، فاطمه باید همه چیز را با جزئیترین توضیحات و توصیفات میآموخت. او در کودکی دنیای رنگها را با همه گستردگیاش شناخت. البته این را هم از مادرش آموخته است. او خیاط ماهری بود و با دقت و حوصله زیاد رنگها را برای دختر نابینایش توضیح میداد و به او میگفت کدام رنگها هارمونی و هماهنگی بهتری با هم دارند.