ترنج موبایل
کد خبر: ۳۵۸۷۲

مطالبات مردم را بايد تحليل كرد

آیت الله سید محمد خامنه ای

تبلیغات
تبلیغات


افلاطون بر اين باور بود كه تنها فيلسوف سلطان مي‌تواند و بايد حكومت كند زيرا حكومت امري فراتر از سامان‌دهي صرف سياسي تلقي مي‌شود. از همان هنگام تاكنون همواره در بين انديشمندان و فلاسفه رابطه بين فلسفه و حكومت موضوعي حساس و مناقشه برانگيز بود. عده‌اي از فلاسفه در استخدام قدرت در مي‌آمدند و عده‌اي هم بدان تن در نمي‌دادند با اين حال حكومت‌ها در تلاش بودند از حكومت و خرد اين فلاسفه براي ارتقاي جايگاه و بهينه‌سازي ساختارهاي حكومتي بهره بگيرند.

طي سال‌هاي اخير بسياري بر حضور فلاسفه و انديشمندان در جامعه تاكيد داشتند و انتقادهاي تندي از اين بابت صورت مي‌گرفت به‌طوري كه برخي مدعي هستند كه كساني كه اهل فلسفه هستند در جامعه حضور كمرنگي ‌يا حتي بي‌اثر دارند به‌طوري كه آنها به موضوعات بسيار سخت و سترگ مي‌پردازند و كمتر به مسائل روزمره جامعه روي خوش نشان مي‌دهند.

به‌نظر شما آيا كساني كه امروزه صحبت از حضور فيلسوفان در جامعه دارند، مي‌توانند حضورشان را به‌طور ملموس و عملي نشان دهند؟
موضوع حضور فلسفه يا فيلسوف در جامعه هميشه به اين معنا نيست كه فلاسفه حضور ظاهري در اجتماعات داشته باشند و در امور عام و خاص مردم اظهارنظر كنند ‌يا برنامه‌ريزي هاي آنها را در دست بگيرند، اگرچه خواهم گفت يكي از صور حضور فلسفه در شرايط خاص مثلا مشاركت در حكومت، مي‌تواند خيلي نزديك به اين باشد.

حضور فلسفه در جامعه بيشتر به اين معناست كه فلسفه خود را صرفا مستغرق مسائل نظري فلسفه نكند و از مشكلات و مسائل اجتماع خود يا جامعه بشري دور ننمايد و به‌عبارتي ديگر بايد به فكر جامعه باشد و به ‌درد جامعه و زندگي خود و مردم بخورد. در پاسخ به اين پرسش توجه به چند نكته لازم است.

اول اينكه براي حضور موثر فلسفه در جامعه و تهيه برنامه‌هاي حكيمانه براي حل مشكلات آنان و تمهيد يك زندگي همراه با سعادت دنيوي و اخروي، شرط اول آن است كه فيلسوف در مرحله اول مباني نظري آن را روشن و حل كرده باشد و بدون پيش‌سازي زيربناي فكري مسائل اجتماعي، هر اقدام عملي در جامعه ابتر و بي‌نتيجه ‌يا مضر خواهد شد همانطور كه پيش از ساختن پايه و شالوده هر ساختمان اول بايد براي آن نقشه مهندسي تهيه كرد.

يك نمونه ابتر شدن كار بدون نقشه مطمئن، وجود برخي فلسفه‌هاي نظري غربي مانند ماركسيسم است كه چون پايه نظري آن غلط بود، پيشرفت ماندگار نداشت و ساقط شد و جامعه‌هاي درگير را هم با خود به سقوط و خرابي كشاند. مباني نظري هر اقدام عملي در سطح وسيع در فلسفه نظري است.

دوم آنكه فلاسفه از قديم فلسفه يا حكمت را به حكمت نظري و عملي تقسيم كرده‌اند و حكمت عملي مسائل سياست و خانواده را هم در بر مي‌گيرد. از اين تقسيم معلوم مي‌شود كه فلاسفه به‌خوبي به وظيفه خود در برابر جامعه مطلع بوده‌اند و جالب است كه مهم‌ترين وظيفه حكمت عملي را اصلاح الگوي حكومت ، اقتصاد ، فرهنگ و خانواده و تربيت اعضاي آن مي‌دانسته‌اند.

سوم اينكه حضور فلسفه در جامعه فرصت‌هاي لازم خود را مي‌طلبد. مثلا بايد در سطح حكومت و دولت به آن كمك شود و به فلسفه فرصت دهند تا به جامعه در سطح كلان نزديك شود و جامعه سياسي و اجتماعي و فرهنگي خود را بيشتر بشناسد و براي آن طراحي و برنامه‌ريزي كند و براي امور اجتماعي مباني و اصول حكيمانه و منطقي پيشنهاد كند و حكومت از آن طرح‌ها و انديشه‌ها بيشترين بهره را ببرد.

وقتي عوامل اجرايي و اداري يك جامعه در را به روي فلسفه و انديشه فلسفي ببندند، توقع حضور فعال از فلسفه به‌جا نيست. بنابراين تعامل فكري ميان نخبگان واقعي و انديشمندان دلسوز (نه خائن يا گمراه) با بدنه و توده مردم همياري حكومتي مي‌خواهد و حضور فيلسوف در كوچه و بازار مشكلي را در سطح كلان حل نخواهد كرد. و نتيجه جواب آنكه كمرنگ بودن حضور فلسفه در جامعه گناه فلسفه نيست به‌خصوص مكتب ملاصدرا و حكمت متعاليه در صورت بودن شرايط، مي‌تواند نقش سرنوشت‌سازي داشته باشد.

آيا نخبگان مي‌توانند فارغ از نظام آكادميك و حتي حكومتي به موضوعاتي بپردازند كه در تعارض باشد؟ به نظر شما يك فيلسوف ‌يا كسي كه دغدغه فلسفي دارد، مي‌تواند برگفته صحيح خود پافشاري كند و مانند سقراط جام شوكران را بنوشد اما در تعارض با سيستم موجودي كه در آن زيست مي‌كند، سخني نگويد؟
يك فيلسوف واقعي كه اصول حكمت نظري را (كه مثلا ملاصدرا در كتب خود آورده) دانسته و به عمق بايسته‌ها رسيده باشد، نمي‌تواند خاموش بماند و مسلما وظيفه خود مي‌داند كه سخن و عقيده خود را بگويد و پاي آن بايستد.

آن حكيم كه فرزند يك مكتب فلسفي متعالي است پس از سامان بخشيدن به روح و انديشه خود و اصلاح خود به اصلاح امر جامعه از پايين تا به بالا مي‌پردازد. سقراط نمونه يك حكيم بود كه براي مبارزه با انحرافات فكري، سياسي و فساد اخلاقي مسلط بر جامعه يوناني آن زمان از مجادله و گفت‌وگو با افراد گرداگرد خود استفاده مي‌كند ولي چون حكومت وقت به‌حضور او را در جامعه به‌مصلحت خود نمي‌داند، به بهانه‌هايي او را محاكمه و اعدام مي‌كنند و چون جامعه آمادگي ذهني ندارد از او دفاع نمي‌شود.

البته بايد دانست كه تمام وظيفه فيلسوف مقابله و معارضه با حكومت و مديريت جامعه و نهادهاي آن نيست بلكه حتي در صورتي كه روند حكومت و مديريت به‌طور كامل يا حتي ناقص، منطقي و معقول باشد حكيم وظيفه دارد از آن دفاع كند و به ياري آن بشتابد چون حكومت مهم‌ترين عامل سامان بخشيدن به جامعه و مردم است و اگر فلسفه و سياست كنار هم باشند بهترين نتايج را براي جامعه مي‌توانند به‌‌بار بياورند.

يك مصداق آن دخالت امام‌خميني(ره) در سياست و اصلاح الگوي حكومت بود كه بركات آن اندك‌اندك در منطقه و ساير ملل ظاهر مي‌شود. محرك امام، ايمان ديني و انديشه فلسفي او بود و مباني نظري و فلسفي را كه در طول سال‌ها گرد آورده بود به‌صورت برنامه عملي و اقدام به‌منصه ظهور رساند و حضرت امام رحمه‌الله‌عليه نمونه حضور يك فيلسوف در جامعه بود و ديديد كه حتي توانست يك ملت بزرگ را برهاند و به‌جاي نظام شيطاني قبلي، نظامي اسلامي را پايگذاري كند.

امروزه به‌واسطه گستردگي دانش بشري ديگر كسي نمي‌تواند داعيه احاطه كامل بر علوم را داشته باشد لذا چاره‌اي جز گفت‌وگوي عقلاني نيست. به نظر شما تا چه اندازه نخبگان و انديشمندان جامعه ما توانستند به اين سمت سوق پيدا كنند و حتي اين گفت‌وگو را به خارج از محيط خود كشانده و به نوعي مسئولان حكومتي نيز متاثر از آراي آنان باشند تا بتوانند چالش‌هاي فكري و مطالبات معرفتي جامعه را پاسخ گويند؟
كلمه گفت‌وگو ‌يا گاهي گفتمان را به معناي جدال مخصوصا جدال عملي و كشاندن به صحنه اجتماع به‌كار مي‌برند كه غلط است. معنايي كه من از گفت‌وگو مي‌فهمم طرح عقايد مفيد و حكيمانه فلسفي در وسايل ارتباط جمعي است كه به گوش ارباب قدرت و منصب ادارات و مسئولان برسد.

اينگونه عرضه كردن عقايد مفيد درباره اصلاح نهادها و ساختارهاي اجتماعي، ادارات، برنامه‌هاي درازمدت و كوتاه‌مدت، به‌شرطي سودمند است كه گوش شنوايي باشد و عملا مسئولان حاكم بر دستگاه‌ها خود را عقل و اكمل مردم ندانند و فلسفه را قبول داشته باشند.

درس بزرگي كه مسئولان كشور بايد از تاريخ بگيرند يكي همين است كه حكام مستبد كشور ما در قديم كه كارشان جنگ، قساوت، قتل، بستن شمشير و خنجر بود وقتي سرزميني را به‌زور مي‌گرفتند، با خودشان نمي‌گفتند ما همانطور كه كشور را گرفتيم همانطور هم آن را اداره مي‌كنيم.

آنها با همان شعور كم‌شان مي‌فهميدند كه اداره كشور را بايد انديشمندان اداره كنند لذا مي‌رفتند هر جا فيلسوف و حكيمي بود مي‌آوردند و تحت عنوان وزارت، اداره كشور را در واقع به‌دست او مي‌سپردند، نمونه آن وزارت ابن‌سينا و خواجه نصير و ده‌ها عالم و حكيم ديگر است كه اداره كشور به‌دست آنها بود. در كشور درست است كه تاسيس اين نظام و اداره آن به‌حمدالله به‌وسيله حكيمان و انديشمندان بوده و درست است كه مسئولان كشوري نوعا درس خوانده هستند ولي اين كافي نيست و امروز در تمام برنامه‌ريزي‌هاي كلان و حتي در طرح‌هاي عظيم ملي و اقتصادي، نظامي، بازرگاني و مخصوصا فرهنگي بايد عده‌اي نخبه واقعي و متاثر از حكمت و منطق عملي دخالت داشته باشند گرچه به‌قدري از اين حقيقت دور افتاده‌ايم كه اين سخن شايد مضحك به نظر بيايد.

همين امروز هم كشورهايي كه به‌دنبال حكومت جهاني هستند و سابقه استثمار كشورهاي ديگر و به فساد كشيدن آنها را دارند از فلسفه و مباني فلسفي شيطاني براي كار خود استفاده مي‌كنند زيرا مي‌دانند كه زور و سياست ظاهري، عواملي سطحي است و براي نفوذ و تاثير واقعي بايد از انديشه و فلسفه خاصي بهره برد. عوامل آنها در داخل هم از نشر نوعي انديشه و فلسفه غلط انحرافي استفاده مي‌كردند و تاثير آن را در آشوب‌هاي اخير ديديد.

به نظر مي‌رسد طي ماه‌هاي اخير جامعه با چالش جدي به نام تشخيص مطالبات رو‌به‌روست. آيا يك استاد فلسفه بايد وارد جرياناتي شود كه درخواست‌هاي به‌خصوص نسل جوان را پاسخ گويد؟
موضوع مطالبات مردم را بايد تحليل كرد و با كارهايي كه گروه‌هاي فشار ممكن است در سطح اجتماعات انجام دهند، نبايد اشتباه كرد. مطالبات و توقعات مردم در معناي صحيح آن عبارت ‌است از بيان نيازهاي واقعي عام هرجامعه كه از قوانين فطري يا قوانين موضوعه عرفي و هنجارهاي اجتماعي برخاسته باشد و بي‌‌اعتنايي به آن به جامعه ضرر بزند.

اين نيازها برحسب سطوح مختلف فرق مي‌كند مثلا نسل جوان انتظارات به‌حقي دارد كه در واقع وظيفه حكومت يا يك بخش خاص است بانوان يا قشر كاسب يا مصرف‌كننده يا اداري يا كارگر ممكن است نيازهاي عمومي قشر خود را داشته باشند.

وظيفه فلسفه در درجه اول پيگيري و رفع نياز فكري، اعتقادي و روحي و مشكلات فكري مردم جامعه است ولي گفتيم هيچ‌وقت فيلسوف اسلحه به‌دست نمي‌گيرد به جنگ حكومت برود بلكه بايد حكومت گوش شنوا و تقاضاي ارشاد داشته باشد تا مطالبات معنوي و حتي مردم را از زبان فيلسوف بشنود و بهترين صورت آن اين است كه فلسفه و فيلسوف جزئي از دستگاه حكومت باشد همانطور كه در تاريخ ما فراوان ديده شده است.

شما چه تفاوتي ميان استاد فلسفه با ديگر استادان حوزه علوم انساني قائل هستيد و آنها را بيشتر مسئول مطالبات انديشگي جامعه مي‌دانيد؟
در علوم انساني مانند جامعه‌شناسي، روان‌شناسي، اقتصاد، حقوق، مديريت و مانند اينها سعي مي‌شود قوانين و اصولي شناخته و تدوين شود كه به قسمتي از نيازهاي انساني جامعه مربوط است ولي فلسفه مانند نخ تسبيح نظم، ارتباط و انسجام آنها را زير يك كليت چترگونه برعهده مي‌گيرد زيرا در هر يك از آن رشته‌هاي علوم انساني پرسش‌ها و چراهايي هست كه فلسفه بايد به آن جواب دهد زيرا چراهايي بيرون از آن علوم است و خود آن علوم نمي‌تواند آن را جواب دهد.

فلسفه حتي مي‌تواند كليت جامعه رابه اين علوم مرتبط كند. بي‌خود نبود كه از قديم فلسفه را علم فراگير مي‌دانستند كه حتي تكليف علوم تجربي و مانند آن را هم روشن مي‌كند و آن‌را مادر علوم ديگر مي‌ناميدند.

به‌سبب همين جامعيت و شامليت فلسفه است كه فيلسوف را پرمسئوليت مي‌سازد زيرا هرچه علم فراگيرتر باشد مسئوليت عالم هم فراگيرتر مي‌شود. اگر بخواهيم اين موضوع را در يك فرمول و سياق بياوريم بايد بگوييم كه صلاح و موفقيت يك جامعه سه عنصر دارد؛ اول جامعه و مردم دوم حكومت و مدير مسئول جامعه سوم پايگاه انديشه‌ورزي درست كه همان فلسفه به‌معناي واقعي است

تبلیغات
تبلیغات
ارسال نظرات
تبلیغات
تبلیغات
خط داغ
تبلیغات
تبلیغات