تا به خودم آمدم دیدم قربانی هوسرانی شدهام و گوهر پاکدامنیام را از دست دادهام، داد زدم و شروع به زدن او کردم که گفت نترس من باهات ازدواج میکنم، آتشی در درونم شعله میزد و دنیا در مقابل چشمانم تار شده بود؛ گریه میکردم خودم را میزدم حالم آنقدر بد شد که به ناچار پس از مدتی دانشگاه را رها کردم هیچ یک از اعضای خانوادهام نمیدانستند که قصه چیست؟!