حمیدهبانو عنقا با آرامش سخن میگوید: «هرچه درباره روز حادثه بگویم، شاید باور نکنید. بعد از یک روز کاری سخت، حدود ساعت دو و نیم بعدازظهر در اتاقی که تختْ زیر پنجره قرار داشت استراحت میکردم. رؤیای قشنگی هم میدیدم. ناگهان ساعت سه احساس کردم یکی گفت از اینجا بلند شو!»