«از صبح به امین میگفتم که شامپو بخرد. ولی او پول نداشت من هم عصبانی شدم به طبقه بالا نزد پدرومادرامین رفتم و یک راست وارد حمام شدم اما قوطی شامپوی آنها را پیدا نکردم. درحالی که عصبانی بودم داد زدم، جیغ کشیدم و فحاشی میکردم که شما شامپوها را از من پنهان کردید. پدر امین هم میگفت: چرا از شوهرت نگرفتی؟ بین من و پدر امین دعوا شد.»