سوار دوچرخهام میشدم و تا دختری را نمیکشتم آرام نمیشدم
«این بار فاطمه بود؛ دختربچهای هشت ساله که مقابل خانهشان در شهرک مروارید بازی میکرد. یک لحظه آنجا بود، لحظه بعد ناپدید شد. جسدش روز بعد پیدا شد؛ برهنه، بیجان، با همان ضربات وحشیانه روی سر.»
خیابانهای آبادان در آن سالها، هر روز کمی تاریکتر میشدند. مادرانی که دخترانشان را برای بازی بیرون میفرستادند، دیگر با همان خیال راحت سابق به پنجره تکیه نمیدادند. چیزی در هوای این شهر تغییر کرده بود؛ چیزی نامرئی که بوی ترس میداد.
آغاز کابوس
به گزارش همشهری، بهار ۱۳۸۷ بود که آبادان فهمید دشمنش کیست. اما این تازه ابتدای ماجرا بود؛ ماجرایی که از چهار سال پیش آغاز شده و هیچکس متوجه نشده بود.
چهاردهم فروردین، کامله، زنی پنجاه و هشت ساله، از خانه بیرون رفت و دیگر برنگشت. خانوادهاش جستوجو کردند، همسایهها کمک کردند، اما فردای آن روز بود که خبر وحشتناک رسید: جسد برهنهاش در جویی پیدا شده. سرش خرد شده بود؛ انگار کسی با تمام نفرت دنیا به او حمله کرده باشد.
بیست و چهار روز. فقط بیست و چهار روز طول کشید تا دوباره همان کابوس تکرار شود. این بار فاطمه بود؛ دختربچهای هشت ساله که مقابل خانهشان در شهرک مروارید بازی میکرد. یک لحظه آنجا بود، لحظه بعد ناپدید شد. جسدش روز بعد پیدا شد؛ برهنه، بیجان، با همان ضربات وحشیانه روی سر.
زمانی که شهر نفسهایش را شمرد
پنجاه روز بعد، خدیجه یازده ساله در کوی ولیعصر همان سرنوشت را پیدا کرد. او هم مقابل خانه بازی میکرد؛ او هم ناگهان ناپدید شد؛ او هم در کنار نهر آب پیدا شد.
حالا دیگر شک نبود. این قتلهای پراکنده، این جنایتهایی که تا آن زمان به حساب درگیریهای خانوادگی یا انتقامهای شخصی گذاشته میشد، همه دست یک نفر بود
دادستانی آبادان کمیته ویژهای تشکیل داد. کارآگاهان شروع کردند به جور کردن تکههای این پازل خونین. شانزده جنایت در چهار سال؛ شانزده زن و کودک که جانشان را از دست داده بودند و هیچکس نمیدانست قاتل کیست.
لحظهای که نقاب افتاد
شهریورماه همان سال بود که شانس یارشان شد. فوزیه، زنی سی و سه ساله در بهمنشیر مورد حمله قرار گرفت، اما این بار فرق داشت؛ او زنده ماند. زخمی بود، ترسیده بود، اما زنده بود و میتوانست حرف بزند.
کارآگاهان در بیمارستان کنارش نشستند. فوزیه چهره مهاجمش را توصیف کرد؛ چشمهایش، بینیاش، فرم صورتش. طراح پلیس خط به خط چهرهای را روی کاغذ آورد که شاید کلید حل این معما باشد.
آن تصویر با نود پرونده مقایسه شد؛ نود مجرم سابقهدار که سالها پیش به خاطر آزار زنان دستگیر شده بودند. هشتاد و نه تای اول شباهتی نداشت، اما نفر نودم…
فرید بغلانی. مردی چهل ساله که سال ۷۴ به خاطر حمله به زنان پنج سال زندان رفته و بعد آزاد شده بود. تصویرش دقیقاً شبیه همان چهرهای بود که فوزیه توصیف کرده بود.
اعتراف به شانزده جنایت
وقتی فرید را دستگیر کردند، اول انکار کرد. گفت بیگناه است، گفت اشتباه گرفتهاند، گفت نمیداند چه میگویند. اما بازجوها حرفهای بودند و شواهد انکارناپذیر.
سرانجام فرید شکست. نه فقط به سه قتل سال ۸۷ اعتراف کرد؛ به سیزده قتل دیگر هم اقرار کرد. شانزده جنایت در چهار سال؛ شانزده زندگی که او با میله آهنیاش قطع کرده بود.
در دادگاه، وقتی پرسیدند چرا، جواب داد: «من از زنها نفرت داشتم.» گفت پدربزرگش مقصر است؛ گفت او جلوی چشمش زنها را کتک میزد و این نفرت را در وجودش کاشت. گفت هر وقت زنی را تنها میدید، حس میکرد باید بکشدش؛ انگار صدایی در سرش دستور میداد.
در خانه احساس میکردم باید بیرون بروم و قتلی انجام دهم. سوار دوچرخهام میشدم و کوچهپسکوچه دنبال قربانی میگشتم. تا نمیکشتم، آرام نمیگرفتم.
پایان یک کابوس
دادگاه حکم اعدام صادر کرد. دو سال بعد، در زندان کارون اهواز، این حکم اجرا شد. فرید بغلانی، قاتل دوچرخهسوار آبادان دیگر نبود.
اما داغ او ماند. خانوادههایی که عزیزانشان را از دست داده بودند، افرادی که به ناحق مظنون شده و بازداشت شده بودند، شهری که چهار سال در سایه ترس زندگی کرده بود؛ همه جای خالی قربانیان را حس میکردند.
فاطمه هشت ساله، خدیجه یازده ساله، و چهارده نفر دیگر که فقط میخواستند زندگی کنند. آنها یادگار تلخی شدند از روزهایی که آبادان نفسهایش را میشمرد و منتظر بود تا کابوس تمام شود.