مرگ شایستهسالاری در واشنگتن
چرا ترامپ از نخبگان می ترسد؟
این مقاله به تحولات سیاسی دوران دوم ترامپ میپردازد؛ جریانی که با بیاعتبارسازی نخبگان تخصصی، راه را برای حکمرانی آشکار ثروتمندان هموار کرده است. شایستهسالاری، با وجود کاستیها، جایگزین سیستم بسته و موروثی قدرت شد؛ اما امروز پوپولیسم راست با حمله به آن، الیگارشی ثروتمحور تازهای را بنا میکند. نزدیکی میلیاردرها به قدرت سیاسی، رقابت را میبندد، تعارض منافع را تشدید میکند و در تضاد با «ایده آمریکایی» و هشدارهای بنیانگذاران جمهوری قرار میگیرد.
فرارو- فرید زکریا، ستون نویس روزنامه واشنگتن پست و مجری شبکه سی.ان.ان
به گزارش فرارو به نقل از نشریه فارن پالیسی، یکی از تفاوتهای مهم دوره دوم ریاستجمهوری دونالد ترامپ با دوره نخست او، حمله تمامعیار و مستقیم به طبقه نخبگان است. جیدی ونس به جای آنکه به نظرات و دیدگاههای نخبگان اعتماد کند، مردم را تشویق میکند به جای گوشدادن به کارشناسان، بر «حس مشترک» خود تکیه کنند. رابرت اف. کندی جونیور، که سکان وزارت بهداشت و خدمات انسانی را در دست گرفته، عملاً دیدگاههای جامعه پزشکی و نهادهای تخصصی را در موضوعاتی مانند واکسنها نادیده میگیرد. پام بوندی، دادستان کل، در وزارت دادگستری آن دسته از مقامهایی را کنار میزند که حرفهایگری و پایبندی به قانون را بر وفاداری شخصی ترجیح میدهند. استیون میلر نیز عملاً به جنگ سازمانهای غیردولتی رفته و آنها را هدف حملات گسترده قرار داده است. این چهرهها در مجموع، بخشی از چیزی هستند که میتوان آن را یک «انقلاب فرهنگی آمریکایی» نامید؛ تلاشی سازمانیافته برای بیاعتبار کردن نخبگانی که صاحب مدارک دانشگاهی، صلاحیتهای حرفهای و تجربه تخصصیاند و به زعم این جریان، «کشور را قبضه کردهاند».
از رفقای قدیمی تا نخبگان تکنوکرات؛ مسیر پرپیچوخَم قدرت
البته نمیتوان این واقعیت را نادیده گرفت که ایالات متحده در چند دهه گذشته نوعی «شایستهسالاری» بنا کرده است؛ طبقهای مجهز به مدارک دانشگاهی معتبر و مهارتهای تخصصی که بر تجارت، دولت، رسانه و عرصه فرهنگ نفوذ و تسلط یافته است. همچنین درست است که این شایستهسالاری میتواند بهتدریج به طبقهای از تکنوکراتهای مغرور و خودمرکز تبدیل شود؛ گروهی که آرامآرام از جامعه خود فاصله میگیرند و در برج عاج تصمیمسازی محبوس میمانند.
اما پیش از آنکه در موج حملات علیه شایستهسالاری غرق شویم، باید به خودمان یادآوری کنیم که ظهور نخبگانی مبتنی بر شایستگی، خود یک تحول تاریخی و مثبت بوده است. پیش از آن، با چه وضعیتی روبهرو بودیم؟ با شبکهای بسته از «رفقای قدیمی» که در آن، داشتن نامخانوادگی مناسب، پیروی از دین «درست»، رفتن به برخی مدارس خصوصی خاص و عضویت در باشگاههای بسته، نردبان اصلی صعود به رأس قدرت بهشمار میرفت. شایستهسالاری، هرچند ناقص و پرایراد، این درهای بسته را تا حدی گشود؛ افراد را بر پایه استعداد و برتری علمی بالا کشید و کاتولیکها، یهودیان، آسیاییها و آفریقاییتبارها را وارد ساختار قدرت کرد. در این الگو، شایستگی بر نسبنامه مقدم شد و کار و توانایی، جای میراث خانوادگی را گرفت.
مشکلات شایستهسالاری زمانی بهتر حل میشود که دسترسی به آموزش باکیفیت برای همه گسترش یابد؛ سازوکارهای مانند پذیرشهای ارثی در دانشگاهها یا سهمیههای صرفاً نژادی، کاهش پیدا کند؛ نظام نمرهدهی دقیقتر و سختگیرانهتر شود و مهارتهای حرفهایِ غیردانشگاهی، دوباره ارزش و اعتبار از دسترفته خود را بازیابند. به بیان دیگر، راه اصلاح نه در تخریب شایستهسالاری، بلکه در تأکید بر شایستگی واقعی و فراهمکردن فرصتهای برابر برای همه شهروندان است.
از شایستهسالاری تا حکمرانی میلیاردرها؛ سقوط آرام دموکراسی
اما زمانی که راست پوپولیست به شایستهسالاری حمله میکند، نسخهای که بهجای آن روی میز میگذارد نه مدلی کارآمدتر و عادلانهتر، بلکه چیزی بهمراتب قدیمیتر، خامتر و ویرانگرتر است: حکمرانی آشکار ثروتمندان. امروز ایالات متحده ثروتمندترین کابینه تاریخ خود را دارد؛ کابینهای آکنده از میلیاردرها و صدمیلیونرها. ثروتِ انباشته، عملاً به مهمترین معیار صلاحیت برای اداره هر چیز تبدیل شده است. منطق حاکم ساده و خشن است: چون ایلان ماسک ثروتمندترین فرد جهان است، پس لابد صلاحیت آن را هم دارد که اتلاف منابع در سراسر دولت فدرال را مدیریت و کاهش دهد.
قبول؛ او نظر گروهی از کارشناسان را کنار گذاشته که دههها برای مهار و متوقفکردن گسترش ایدز در آفریقا کار کردهاند. اما در منطق مسلط امروز، سؤال اصلی طور دیگری طرح میشود: «اگر آنقدر باهوشاند، پس چرا پولدار نیستند؟» در این نگاه، میلیاردرها عملاً به چشمههای حکمت در همه عرصهها تبدیل شدهاند؛ از اقتصاد و امنیت گرفته تا این روزها حتی توصیههای بهاصطلاح «حکیمانه» درباره روابط شخصی و قرارهای عاشقانه.
فراتر از لایههای آشکار غرور و خودبزرگبینی که در این شیوه نگاه پنهان است، یک معضل جدی و ساختاری نیز وجود دارد: تعارض منافع. در ماه مه، یک شرکت رمزارزی که استیو ویتکاف به همراه دونالد ترامپ و پسرانش بنیان گذاشتهاند، اعلام کرد دو میلیارد دلار سرمایهگذاری از سوی شرکتی وابسته به طحنون بن زاید آل نهیان، مشاور امنیت ملی امارات متحده عربی دریافت کرده است. تنها دو هفته بعد، کاخ سفید با طرحی موافقت کرد که به امارات اجازه میدهد به پیشرفتهترین تراشههای هوش مصنوعی ساخت آمریکا دسترسی پیدا کند؛ طرحی که شخص طحنون مذاکره آن را بر عهده داشته و ویتکاف نیز در کاخ سفید برای پیشبرد آن لابی کرده است. اکنون از افکار عمومی خواسته میشود بپذیرند که میان این دو رویداد هیچ پیوند، شائبه و رابطهای وجود ندارد.
گاهی یک عدد، خود بهتنهایی روایت کامل قدرت و نفوذ است. طبق محاسبات خبرگزاری رویترز، درآمد «سازمان ترامپ» در نیمه نخست سال ۲۰۲۴ حدود ۵۱ میلیون دلار بوده، اما در نیمه نخست ۲۰۲۵ به حدود ۸۶۴ میلیون دلار رسیده است. برای فهم ابعاد این رشد غیرعادی، کافی است آن را کنار شرکت انویدیا بگذاریم؛ غول فناوریای که سود خالصش در همین بازه زمانی «تنها» حدود ۴۴ درصد افزایش یافته است.
در کنار این اعداد نجومی، نمونهای تقریباً طنزآمیز اما عمیقاً گویا از سیاستورزی بر مدار پول، طرح ساخت یک سالن رقص ۳۰۰ میلیون دلاری در کاخ سفید است؛ پروژهای که قرار است بهطور کامل از جیب اهداکنندگان خصوصی تأمین شود؛ همان افرادی که بخش بزرگی از ثروتشان به قراردادهای دولتی، تصمیمهای نهادهای تنظیمگر، اجرای قوانین ضدانحصار، تعیین تعرفهها و صدور مجوزهای صادرات گره خورده است. ترامپ این طرح را «ایدهای خوب» توصیف میکند؛ چون به گفته او «هیچ هزینهای برای مالیاتدهندگان آمریکایی ندارد.»
اما تاریخ سیاست در آمریکا حکایت دیگری روایت میکند: هر زمان دولت به «لطف» بنگاههای عظیم و ثروتمندان نیاز داشته، معمولاً پاسخ را در قالب معافیتهای مالیاتی، امتیازات تنظیمگری و انواع رفتارهای ترجیحی داده است؛ و در نهایت، این شهروندان عادی و مالیاتدهندگان معمولی هستند که بار واقعی هزینه را بر دوش میکشند. در چنین چارچوبی، حتی این تصور که بودجه سالن رقص مستقیماً از محل مالیات عمومی تأمین شود، در مقایسه با بدهبستانهای پنهان و پیچیده میان قدرت سیاسی و ثروت خصوصی، گاهی بهطرز متناقضی «کمهزینهتر» به نظر میرسد.
الیگارشی سیلیکونولی؛ خیانت میلیاردرها به رؤیای آمریکایی
میلیاردرهای دنیای فناوری امروز از دسترسی مستقیم و بیواسطه خود به کاخ سفید سرخوشاند؛ اما آنها باید به یاد بیاورند که راز جهش نوآوری در آمریکا دقیقاً در این واقعیت نهفته بود که توانستند امپراتوریهای فناوریشان را بدون دسترسی ویژه، بدون خوشخدمتی به قدرت سیاسی و بدون تأمین مالی جاهطلبیهای شخصی رئیسجمهور بنا کنند.
بهای این نزدیکی و رانت سیاسی را نسل دیگری خواهد پرداخت: کارآفرینان جوانی که امروز در گاراژها و فضاهای کوچک کار میکنند، اما نه سرمایه کافی برای ورود به «باشگاه میلیاردرهای کاخ سفید» دارند و نه شبکه ارتباطی لازم برای خریدن نفوذ سیاسی. در حالی که ساختار مالیاتی موجود همین حالا نیز بهشدت به سود ثروتمندان طراحی شده است، این الیگارشی مالی نوظهور دیر یا زود به طبقهای تازه از نخبگان موروثی تبدیل خواهد شد؛ خانوادههایی که قدرت و امتیاز را در خود متمرکز میکنند و آن را برای نسلهای پیاپی به ارث میگذارند.
این وضعیت، دقیقاً در نقطه مقابل همان «ایدهٔ آمریکایی» قرار میگیرد. توماس جفرسون بر این باور بود که مهمترین درس طبیعت برای ساختن یک جامعه سالم این است که اداره کشور باید به دست «اشراف طبیعی» سپرده شود؛ یعنی کسانی که واجد «فضیلت و استعداد» هستند. به تعبیر او، بهترین حکومتها آنهاییاند که چنین انسانهایی را شناسایی، برمیکشند و در ساختار قدرت به کار میگیرند. در برابر این الگو، جفرسون «اشرافسالاری مصنوعی» را بدترین شکل نظم سیاسی میدانست؛ نظمی که بر «ثروت و تبار» استوار شود. او نتیجه میگرفت که از همان نقطه آغازینِ شکلگیری جمهوری، باید سازوکارهایی تعبیه شود تا جلوی برآمدن چنین نظمی در آمریکا گرفته شود. اما امروز، در دوره اوجگیری الیگارشی ثروتمحور و تبدیل سرمایه به مهمترین معیار صلاحیت سیاسی، یک پرسش تلخ همچنان آزاردهنده باقی است: از آن هشدارهای بنیانگذاران جمهوری آمریکا، دقیقاً چه چیز برای ما مانده است؟