آخرین دبیرکل کمونیست سفیر پیتزا هات/ وقتی صف مکدونالد تاریخ ساز شد
پیش از فروپاشی رسمی پرچم سرخ، ذهنها به نظم تازه و نمادهای سرمایهداری تسلیم شدند. مکدونالد، نه یک غذافروشی که «آشکارکننده پایان یک نظام فکری» بود.
وقتی میخاییل گورباچف در سال ۱۹۸۵ سکان رهبری کرملین را در دست گرفت و طی سخنرانی لنینگراد خود اعتراف به وجود یکسری مشکلات کرد، هیچکس تصور نمیکرد که دو واژهای که برای «نجات» حزب کمونیست طراحی شده بودند، چند سال بعد به مترادف فروپاشی یکی از عظیمترین امپراتوریهای قرن بدل شوند: پروسترویکا و گلاسنوست. اولی، پروژه بنا داشت چرخهای زنگزده اقتصاد دولتی و متمرکز را روغنکاری کند؛ اقتصادی که نه توان رقابت داشت، نه ظرفیت نوآوری و نه انگیزهای برای تولید. دومی، گشایش رسانهای و شفافیت سیاسی در نظامی که تا پیش از آن چیزی جز رازوارگی و بسته بودن نمیشناخت و به مثابه گشودن پنجرهای رو به هوای تازه آزادی بیان و شفافیت سیاسی تعبیر شد.
به گزارش اعتماد، از ۱۹۸۷ به بعد، اصلاحات گورباچف نه فقط سازوکار تولید و توزیع را باز کرد، طبق قانون اساسی شوروی، هیچکس حق نداشت کارگری را استخدام کند، زیرا «استثمار انسان از انسان» محسوب میشد؛ اما پروسترویکا اجازه داد «داچا»هایی (مزارع کوچک خصوصی) شکل بگیرد که در آن مالکیت فردی رعایت میشد و سود حاصل از کشاورزی نه به دولت، بلکه به خود کشاورز میرسید، آنهم به شرطی که از نیروی کار بیرونی استفاده نشود و تمامی فعالیتها صرفا توسط اعضای همان خانواده انجام گیرد.
نتیجه در عمل حیرتانگیز بود؛ بخش قابل توجهی از صیفیجات و میوه در شوروی نه از مزارع عظیم دولتی، بلکه از همین داچاها تامین شد. گویی نخستین نشانههای حیات در اقتصادی نیمهفلج دقیقا آنجایی جوانه زد که دولت عقب نشست و فرد مسوولیت تولید را به عهده گرفت. ایضا با آزادسازی نسبی رسانهها، امکان نقد علنی گذشته و حال را فراهم آورد. همان نظامی که خود را بیخطا و فراتاریخی میدانست، ناگهان در آینه افکار عمومی آسیبپذیر و حتی ناکارآمد دیده شد. از همینجا شکاف میان ایدئولوژی رسمی و تجربه زیسته شهروندان عمیق شد؛ شکافی که سالها پشت سانسور پنهان مانده بود.
اما نقطه چرخش، زمستان ۱۹۹۰ بود؛ روزی که هزاران نفر در میدان پوشکین مسکو برای ورود به نخستین رستوران مکدونالد صف بستند. آن صف، تنها صف برگر و سیبزمینی نبود؛ صفی بود برای عبور روانی شهروندان شوروی به جهانی که پیش از هر چیز «آزادی مصرف» را وعده میداد. پیش از فروپاشی رسمی پرچم سرخ، ذهنها به نظم تازه و نمادهای سرمایهداری تسلیم شدند. مکدونالد، نه یک غذافروشی که «آشکارکننده پایان یک نظام فکری» بود.
یک سال بعد، در ۱۹۹۱، فروپاشی به واقعیت سیاسی تبدیل شد. شوروی از هم فروریخت، جمهوریهای تازه استقلال یافتند و کرملین به پایتخت دولتی پساایدئولوژیک بدل شد. با روی کار آمدن یلتسین، اصلاحات اقتصادی گورباچف نه فقط ادامه نیافت که به شوکدرمانی افسارگسیخته تبدیل شد؛ خصوصیسازی بدون ساختار، الیگارشیهای مالی، فروپاشی امنیت اجتماعی و شکلگیری طبقهای ثروتمند و بیریشه در فاصلهای ناگهانی.
و سرانجام در ۱۹۹۷، نماد نهایی پایان این جهان رخ نمود: گورباچف، آخرین رهبر یک ایدئولوژی عظیم، در تبلیغ پیتزا هات ظاهر شد. اگر صف مکدونالد نماد «پیشفروپاشی روانی» بود، پیتزا هات نشانه «پسافروپاشی حیثیتی» شد؛ جایی که شوروی نه در عرصه سیاست که در حوزه معنا و ایدئولوژی تاریخی شکست خورد. آن تصویر، همان اندازه که طنزآلود بود، تراژیک نیز مینمود: دبیرکل حزب کمونیست، حالا سفیر تجاری جهانی بود که روزی رسما با آن میجنگید .
پروسترویکا و گلاسنوست قرار بود سازوکارهای سخت و فرسوده شوروی را بهروز کنند، نه آنکه آن را در جغرافیای جدیدی به خاک بسپارند. اما تاریخ، گاه از مسیر اراده رهبران عبور نمیکند؛بلکه از مسیر ساز و کارهایی که سالها پنهان، انباشته و بیصدا باقی ماندهاند خود را تحمیل میکند. آیا این دو سیاست عامل فروپاشی بودند؟ شاید نه به معنای دقیق. پروسترویکا و گلاسنست بیشتر نقش آژیر آتشنشانی را داشتند تا کبریت. سوختن شوروی سالها قبل آغاز شده بود: از جنگ ستارگان تا جنگ افغانستان، از صفهای بیپایان نان و گوشت تا فساد ساختاری حزب. گورباچف صرفا آنقدر جسارت داشت که اعلام کند امپراتوری دیگر کار نمیکند و نمیتوان برای همیشه بر ستونهای فرسوده تکیه زد؛ به بیان دیگر، گورباچف فقط گفت: «پادشاه لخت است.»
شاید امروز، پس از سه دهه، بتوان گفت فروپاشی نه محصول اصلاحات، که پیامد انکارِ طولانیمدت ضرورت اصلاح بود. گلاسنوست بیش از آنکه در را باز کند، نشان داد در سالها پیش بسته بوده است و همین آشکارسازی، برای پایان یک امپراتوری کافی بود.